Part 10

504 129 98
                                    

به محض خروج جه‌بوم لبخند ظاهری‌ای که روی لب‌هاش نگه داشته بود ناپدید شد و به جاش با غم زیادی به پیراهن سفید لکه دار نگاه میکرد. اصلا از لباس گشادی که متعلق به یک نفر دیگه باشه و از قضا اون لباس کثیف هم باشه خوشش نمیومد، یا به زبون ساده‌تر متنفر بود. ولی چاره‌ای نداشت و از طرفی اون کسی که بهش کمک کرده بود جز هر کس حساب نمیشد، اون جه‌بومی بود، کسی که قبل‌تر از این خیلی کمکش کرده بود. پس میتونست به خودش افتخار کنه که چقدر کار بزرگی کرده.

با اکراه پیراهن رو پوشید و دکمه‌هاش رو بست و بخاطر گشاد بودنش، اون لکه‌ی قرمز دقیقا جایی زیر کت میوفتاد و این اتفاق براش خوشایند بنظر میرسید، البته اگر صورت مسئله رو پاک میکرد.

بعد از بررسی کردن اوضاع اطرافش خیلی عادی طوری که اصلا اتفاقی نیوفتاده از دستشویی خارج شد و قیچی باباش رو توی جیب کتش پنهان کرد تا سر فرصت پسش بده. به محض ورودش به سالن سمینار جمعیت شروع کردن به تشویق کردن و یک لحظه جا خورد که شاید برای خودش باشه اما وقتی رد نگاه جمعیت رو گرفت و به جه‌بوم رسید، لبخند آرومی روی لب‌هاش شکل گرفت.

"ماموریت انجام شد"

نفس عمیق و راحتی کشید و پیش پدرش رفت. وقتی نگاه پدرش به تیپ جدیدش افتاد، بی وقفه زد زیر خنده. اخم نسبتا پر رنگی روی پیشونیش نشسته بود و سعی میکرد به چهره‌ی پدرش نگاه نکنه.

"جینیونگا عالی شدی. مثل اینکه لباس پا گنده رو پوشیده باشی. همینقدر زیبا شدی"

"بابا بس کن نمیخوای که وسط سمینار با کشیدن موهات آبروتو ببرم"

پدرش سرفه‌ای کرد و سعی کرد خندش رو کنترل کنه ولی برای ضربه فنی کردن جینیونگ خودش رو کشید و زیر گوشش زمزمه کرد.

"ولی بی شوخی نمیدونستم از استایل و مد دهه هفتاد خوشت میاد"

جینیونگ خیلی خنثی به پدرش که از خنده سرخ شده بود خیره شد. انگار این پیرمرد قصد نداشت دست از تیکه انداختن و اذیت کردنش برداره.

" کی شام میدن! من گشنمه بابا"

"سلف آمادس الان میریم شکمو"

با حرص از جاش بلند شد و به سمت سلف قدم برداشت. اصلا حوصله‌ی شوخی‌های بابابزرگی پدرش رو نداشت. از کاری که کرده بود پشیمون نبود فقط از اینکه مسخرش کنند بدش میومد، حتی اگر به شوخی. اولین بشقاب رو برداشت و به مقدار زیادی گوشت سرخ شده با مخلفات داخلش ریخت، الان فقط خوردن آرومش میکرد.

"ممنونم جینیونگی"

زمزمه کنار گوشش باعث شد کمی جا بخوره ولی با دیدن چهره بشاش جه‌بوم، متقابلا لبخند گرمی روی صورتش نشست.

"به لطف تو، توی عکسای خبرنگارا خیلی خوب افتادم"

"اون پیراهنی که پوشیدی جادویی کلا تمام عکسا رو قشنگ میکنه وگرنه فکر نکنم انقدر خوش عکس باشی!"

Blue Like Your Tattoo || JJPDonde viven las historias. Descúbrelo ahora