Part 33

299 72 224
                                    

بدون اینکه متوجه بشه خوابش برده بود و وقتی بلند شد با جای خالی اون پسر مواجه شد و البته متکای بزرگی که به جای جه‌بوم بغل کرده بود. با دیدن ساعت، ضربان قلبش بالا رفت. توی این ساعت از روز کوفتم نمیخوردند چه برسه صبحانه و اون کاملا یادش رفته بود که به باباش قول داده بود برای صبحانه بیدارش میکنه.

کلافه دست‌هاش رو توی موهاش فرو برد و محکم بهمشون ریخت وقتی چشم‌هاش رو باز کرد متوجه کاغذی که به لباسش چسبیده بود شد.

متعجب کاغذ صورتی رنگ رو از خودش جدا کرد و خوندش.

"تنها جایی که مطمئن بودم یادداشتمو میبینی اینجا بود. نگران بابات نباش تا از خواب بیدار شی مراقبش هستم. بخاطر این حرکت خفنم باید سه بار بوسم کنی"

خنده‌ی بی حالی کرد و نفس راحتی کشید. از این بابت که جه‌بوم کنار باباشه و تا الان گرسنه، تشنه یا نیازمند نمونده خیالش راحت شد.

عکسی از نامه‌ی اون پسر انداخت و از جاش بلند شد. بدون اینکه آبی به سر و صورتش بزنه کتش رو برداشت و به سمت بخش قلب رفت. حتی از فاصله ده متری هم میتونست صدای بلند خنده های جه‌بوم رو بشنوه.

ابروهاش از تعجب بالا پریدن چطور یک دکتر میتونست انقدر بی ملاحظه باشه که توی این بخش بلند بلند بخنده.

سری از تاسف تکون داد و قدم‌هاش رو تند کرد تا زودتر به اون پسر پر سر و صدا برسه و فوری ساکتش کنه ولی هر چقدر جلوتر میرفت میتونست صدای هیجان زده‌ی پدرش که در حال تعریف کردن چیزیه بشنوه.

همین که میتونست صدای ضعیفش رو از این فاصله بشنوه لبخند روی لبش میاورد و قلبش با آرامش بیشتری توی سینش میکوبید‌ ولی با دیدن کلافگی سرپرستار بخش، گاز کوچکی از لب پایینش گرفت، باید هر چه سریع‌تر اون دو تا آدم بی ملاحظه رو ساکت میکرد.

به شدت در اتاق رو باز کرد و اخم ریزی رو پیشونیش بود.

لحظه‌ای سکوت اتاق رو پر کرد و تونست تعجب جه‌بوم و باباش رو ببینه ولی به ثانیه نکشید که جه‌بوم خنده‌ی بلندی کرد و پایین تختی که بابای ریز جثش بالاش بود ولو شد.

جینیونگ برای اینکه صدای خنده‌ی جه‌بوم بیشتر از این کسی رو اذیت نکنه سریع در اتاق رو پشت سرش بست.

"هی! آرومتر. خیلی چرته من به شما دو تا بگم اینجا بیمارستانه"

"هنوزم دامن گل گلی دوست داری جینیونگی؟"

"چی؟!"

جینیونگ با چشم‌های گرد به جه‌بوم که هنوز میخندید نگاه کرد، منظورش از دوست داشتن دامن چی بود!
وقتی لبخند بزرگ باباش رو دید آه عمیقی کشید و بیچارگی به باباش خیره شد.

"خواهش میکنم بگو که اون جریانو بهش نگفتی"

جه‌هوا با همون لبخند بزرگی که روی صورتش بود اول به جه‌بوم بعد دوباره به جینیونگ خیره شد.

Blue Like Your Tattoo || JJPHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin