Part 17

485 115 52
                                    

معذب گوشه‌ای از مبل نشسته بود و خیلی احساس بدی نسبت به اومدنش داشت. جسارت طلبی که قبل از فشار دادن زنگ داشت، براش غریبه و ناآشنا بود. انگار که اصلا وجود نداشت و از طرفی یک چیز سنگین در حال شکافتن لایه های پوستیش بود.

"میشه اونطوری نگام نکنی؟"

جه‌بوم بالاخره بعد از مدتی نسبتا طولانی‌، پلک زد. فکر میکرد در حال دیدنه رویای شبانه ست تا جینیونگی که با وسیله هاش روی مبل خونش نشسته.

"چجوری نگاه میکنم جینیونگی؟"

"خب بخوام دقیق بگم بهم خیره شدی و این حس خوبی بهم نمیده"

"متاسفم حواسم نبود"

سرش رو پایین انداخت و پشت گردنش رو ماساژ داد. دست خودش نبود که به الهه‌ی عزیزش خیره بشه. اون امشب برای تشویق خودش یک مرغ کامل سفارش داده بود به همراه یک سری مخلفات ولی به جای مرغ، یک اردک مظلوم تحویل گرفته بود. در عین غیرمنتظره بودن نامردی بود چون جه‌بوم نمیدونست که باید باهاش چیکار کنه و حتی معذبش نکنه. اون تا حالا توی خونش مهمونی نگرفته بود و آداب و رسوم مهمون داری بلد نبود.

با صدایی که دوباره بلند شد، اطمینان پیدا کرد که مرغ سفارشیش رسیده و فقط لازمه که تحویلش بگیره.

با حس گرسنگی شدیدی که داشت، بسته بندی شیک رو روی میز وسط پذیرایی گذاشت و برای آوردن چنگال اضافی و لیوان به آشپزخونه رفت.

اون حتی نمیدونست چطور باید سر صحبت رو باز کنه!
"جینیونگ بیا غذا بخوریم. من به اندازه پنج نفر سفارش دادم"

" ممنون. اشتها ندارم"

صدای آروم و سر به زیری که جینیونگ داشت، با اعصاب و روان جه‌بوم هم بازی میکرد. این پسر چش شده بود؟ یعنی تا حالا با باباش دعوا نکرده بود که مثل دخترهای تازه به بلوغ رسیده با قضیه برخورد میکرد؟

سیب زمینی بزرگی از توی ظرف برداشت و به سس مخصوص آغشته کرد.

"اوه اینجا رو ببین! یه کرم زرد بزرگ با دندونای خونی میخواد بهت حمله کنه جینیونگ! زودباش قورتش بده تا بفهمه رئیس کیه"

جینیونگ با بی حوصلگی لبخندی زد و به آرومی دست جه‌بوم رو کنار زد. نمیخواست ناراحتش کنه ولی واقعا میلی برای غذا خوردن نداشت، مخصوصا بعد از بحثی که با پدرش کرده بود. به این فکر میکرد اون پیرمرد حتما تا الان متوجه نبودش شده و چه احساسی میتونه داشته باشه؟ مطمئنا چند دور سکته کرده و از ترس به گریه افتاده ولی از طرفی غرورش اجازه نمیداد که بهش زنگ بزنه. و ضلع سوم قضیه جه‌بومی بود که عجیب و غریب رفتار میکرد، انگار جینیونگ هر روز به اونجا میاد و همخونشه.

شاید تصمیم داشت که فردا صبح وسایلش رو جمع کنه و برگرده خونه. اصلا دلش نمیخواست پدرش رو نگران کنه. لااقل نه به مدت طولانی!

Blue Like Your Tattoo || JJPWhere stories live. Discover now