Part 23

344 90 113
                                    

طبق قولی که به خودش داده بود، سعی کرده بود دیگه به اون پسر و لجبازی‌های بچگانش اهمیت نده ولی هر لحظه از حرف‌هایی که به جه‌بوم زده بود، بیشتر از قبل پشیمون میشد. بهش گفته بود "عقده‌ای" دقیقا مثل یک بچه پنج ساله که توی بحث کردن کم میاره و چیزی برای دفاع کردن از خودش نداره اما تنها چیزی که اون لحظه جینیونگ میخواست به جه‌بوم ثابت کنه این بود که از چیزی نمیترسه.

یک هفته از اون اتفاق و روز شرم آور میگذشت و درصد ایگنور کردن جه‌بوم به بیشترین حدش رسیده بود، طوری که جینیونگ در مقابلش فقط یک آه پر درد میکشید و از طرفی داداش بزرگتر جه‌بوم رو لعنت میکرد.

بلایی نبود که توی این یک هفته جه‌بوم سرش نیاورده باشه، ضایع کردنش جلوی تیم طراحی، لاس زدنش با بقیه دقیقا جلوی چشم‌هاش -با اینکه بهش ربطی نداشت ولی حرص میخورد و رگ‌های گردنش بیرون میزد- و البته نادیده گرفته شدنش وقتی داشت راجع به پروژه و روندش حرف میزد و مدام وسط حرفش میپرید. اون حتی مطمئن نبود توی این جلسات جه‌بوم حتی یک بار هم اتفاقی بهش نگاه کرده باشه.

تحمل لجبازی بیبی بوم سی ساله براش غیر قابل تحمل شده بود و میخواست بره مطبش و ازش بابت هر کاری که کرده و نکرده، عذرخواهی کنه ولی هر بار تصویری از لجبازیش جلوش ظاهر میشد و عصبیش میکرد. هر وقت لجبازی بیش از حد اون پسر لو میدید به این فکر میکرد که جواب سوالی که اون پسر میدونست ولی خودش نمیدونست پیدا کنه ولی چیزی نبود، نه اینکه هیچ ترسی نداشته باشه، اتفاقا داشت ولی ترس از حشرات چیزی نبود که به جه‌بوم مربوط باشه. هیچ ترسی راجع به جه‌بوم نداشت!

کلافه دستی به موهاش کشید. چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. سکوت خونه بیش از حد روی اعصابش بود و از طرفی حوصله سر و صدای اون اکیپ شلوغ رو هم نداشت.
با لرزش گوشیش چشم‌هاش رو با تعجب باز کرد و گوشیش رو از کنارش برداشت.

پیامی از طرف شونو داشت و این موقع شب براش عجیب بود.

"سلام. سری جدید اصلاحیه نقشه هارو برات ایمیل کردم چکشون کن اگر مشکلی داشت فردا بهم بگو"

آهی از خستگی کشید. اصلا حال کار کردن نداشت و اون پسر سمج گفته بود باید فردا نظرش رو میگفت و میدونست اگر چکشون نکنه مطمئنا شونو میفهمه و اون ظاهر و رفتار همیشه آرومش رو از دست میداد. فقط جینیونگ میدونست اون برای بی اهمیتی به کارهاش به چه هیولای ترسناکی تبدیل میشه.

از جاش بلند شد و وارد اتاقش شد اما لپ تاپش جای همیشگیش نبود. قلبش ایستاد ولی به خودش امید داد که توی اتاق پدرش گذاشته باشه ولی هیچ نقطه‌ای از خونه نبود.

با ترس روی تختش نشست و دست‌هاش رو روی سینش قفل کرد. فکر میکرد که آخرین جایی که دیدتش کجا بوده ولی هیچ چیزی به یاد نمی‌اورد. بیشتر از یک هفته بود که اصلا کاری باهاش نداشت، بیشتر کارهاش رو با سیستم اتاق کارش انجام میداد و از سیستم شخصیش استفاده نکرده بود. بشکنی زد و با دهن باز به دیوار اتاقش خیره شد چون یادش اومده بود لپ تاپش کجاست ولی آرزو میکرد کاش اون مستطیل بدردنخور دزدیده شده بود تا اینکه اونجا باشه و مجبور باشه برای برداشتنش چهره‌ی مزخرف و سکسی پسرش رو ببینه.

Blue Like Your Tattoo || JJPDonde viven las historias. Descúbrelo ahora