هفتهی سومی که از جینیونگ جدا شده بود در حال تموم شدن بود و هر روزش بیشتر از قبل بهش عذاب وارد میکرد که حال کسی که بیشتر از خودش بهش اهمیت میده چطور میتونه باشه!
کلافه طول اتاقش رو طی کرد و به صدای جدی و ضعیفی که میشنید گوش داد، حتی انرژی منفی اون جمع سنگین رو میتونست از این فاصله حس کنه.
دقیقا یک هفته بود که هر شب پروفسور جههوا به عمارت ایم میومد تا پدرش صحبت کنه و آخرین اطلاعاتی که جیسونگ و یسونگ بهش داده بودند، پروفسور در تلاش بود تا اون مرد چیزی به عنوان غرامت ازش نگیره. اون مرد همیشه شریفترین و درستترین آدمی بود که توی زندگیش وجود داشت.
این جلسات یک هفتهای چهار نفره برگزار میشد و مامان و عروس و دومادشون هیچ دخالتی نمیتونستن بکنند حتی خودش.
کلافگی و عصبانیتش بخاطر کم خوابیش و افکار زیادش خیلی شدیدتر شده بود و انرژیش کاملا از بین رفته بود حتی ههجین و یونبین نمیتونستند خوشحالش کنند و فقط دیدن جینیونگ میتونست آرومش کنه که با سرسختی پدرش و جههوا این غیرممکن بنظر میرسید.
در اتاقش یکدفعه باز شد و سریع به سمت در برگشت تا آخرین اخباری که اونجا اتفاق افتاده بود از جیسونگ بپرسه اما با دیدن جههوا توی چهارچوب در تقریبا سرجاش خشکش زد.
"پ-پروف-سور!"
جههوا اخمی کرد و دستاش رو روی سینش قفل کرد، به اون پسر حق میداد که با دیدنش شوکه بشه ولی دیسیبلین جدیش رو باید حفظ میکرد.
"باید حرف بزنیم. امشب تو هم باید حضور داشته باشی"
جهبوم گلوی خشک شدش رو تر کرد اما بدون ایجاد صدایی سرش رو به تایید تکون داد ولی جرئت نکرد دوباره سرش رو بالا بیاره و به چشمای جههوا نگاه کنه.
سر به زیر دستی به لباسش کشید تا عرق دستش رو پاک کنه و به سمت در حرکت کرد تا وارد جلسهای بشه که تازه بهش اجازه ورود دادند اما قبل از اینکه خارج بشه بازوش توسط جههوا گرفته شد و چند قدم رفته رو به عقب هولش داد.
جهبوم متعجب سرش رو بالا گرفت و از اون فاصله نزدیک به جههوا خیره شد.
"من خدمتکار این خونه نیستم که برای صدا کردنت تا اینجا بیام!"
"متاسفم پروفسور"
حتی نمیدونست برای چی عذرخواهی کرده اما این رو میدونست که این عبارت میتونه تنش کلمات بعدی رو از بین ببره. سرش رو پایین انداخت تا پشیمونیش رو نشون بده.
"این تنها فرصتی بود که میتونستم تنها باهات حرف بزنم. حالا سرتو بگیر بالا"
جهبوم آروم سرشو بالا گرفت و با خجالت بهش خیره شد، نمیتونست خودش رو متقاعد کنه که از اون مرد خجالت نکشه در حالی که پدرش هم دروغ گفته بود اما میدونست وجهی خودش رو در ذهن محبوبترین پروفسور قلبش از بین برده.
YOU ARE READING
Blue Like Your Tattoo || JJP
Fanfiction[Completed] ✅ جینیونگ برای اینکه به دوستاش ثابت کنه که کیوت و لطیف نیست، طبق خواسته اونها قبول میکنه که روی باسنش تتو بزنه! اما از اونجایی که خیلی آدم کمرو و خجالتیایه، تمام سالنهای تتو رو میگرده تا بتونه با یکی از مسن ترین مردای تتوکار وقت بگیر...