Part 24

366 95 95
                                    

نامزدی؟ ازدواج؟ گوش‌هاش درست شنیده بود؟

دهنش باز شد تا حرفی بزنه اما هیچ صدایی از گلوش خارج نمیشد. احساس میکرد باید اکسیژن بیشتری به ریه هاش برسونه چون واقعا نفس کشیدن یادش رفته بود.

گوشیش از دستش ول شد و روی زمین افتاد، اون گوشی رو دوست داشت ولی الان هیچ چیزی براش اهمیت نداشت. حتی خودش و زانوهایی که به زمین برخورد کرده بود و الان دردناک شده بودند.

دلش میخواست این یک شوخی از طرف جوهان باشه و قول میداد که میبختش و چیزی بهش نمیگه ولی الان فقط نیاز داشت که بشنوه اون یک شوخیه.

اما وقتی پیام های تبریک توی گروه رو بخاطر میاورد بهش ثابت میشد که هیچ شوخی‌ای در کار نیست.

توی زندگیش زیاد شکست خورده بود ولی طبق گفته باباش شکست ها باعث پیشرفتش شده بودن ولی این بار فرق میکرد. احساس میکرد تمام زندگیشو باخته فقط بخاطر اینکه میترسیده و دیر فهمیده، از علاقه‌ای که به شدت ازش میترسه ولی داشت خودشو مجاب میکرد که قبولش کنه چون فقط در کنار این علاقه میتونست جه‌بوم هم داشته باشه اما از دستش داده بود.

انگشت‌های سردش رو به سرش رسوند و موهاش رو چنگ زد. حس و حالش غیرقابل توصیف بود توی خلسه‌ای قرار داشت که نمیتونست حتی به داد خودش برسه.

با چکیدن اولین قطره‌ی اشک دیدش واضحتر شد اما قطره ها بعدی عجله‌ی زیادی برای سقوط داشتند. گونش محل بازی اشکای بازیگوشش شده بود.

حالا باید چیکار میکرد؟ واقعا باید فراموشش میکرد! کاری که از پسش برنمیومد!

آره اون نمیتونست جه‌بومو فراموش کنه، چون متفاوت بود، چون هرگز مثلش پیدا نمیشد چون اون پسر سکسی خودش بود.

ناخودآگاه هق کوتاهی از بین لب‌هاش خارج شد. اون پسر حتی خبر نداشت که با قلبش چیکار کرده و چطور اون پسری که به عشق و مسائلی که بهش مربوط بود بی اهمیتی میکرد درگیری این اشکهای عظیم کرده.

کاش بابا پیشش بود تا از جه‌بوم گله میکرد و باباش وعده یک کتک حسابی رو بهش میداد تا دلش خنک میشد اما مطمئن بود کتک زدن جه‌بوم آرومش نمیکنه فقط یک چیز میتونست آرومش کنه اونم این بود که تا ابد برای خودشه نه هیچکس دیگه، حتی دلش نمیخواست جه‌بوم با کسی دوست باشه. اون از هر کسی که به جه‌بوم نزدیک میشد و لمس میکرد متنفر بود. اون از آدمایی که باعث ناراحتیش میشدن نفرت داشت.

ذهنش پشت سر هم در حال چیدن لیست نفرت هاش بود که جه‌بوم مربوط میشد. جواب سوالو پیدا کرده بود.

سرش به سرعت بالا اومد و متعجب اطرافش رو نگاه کرد و نگاهش روی ساعت اتاقش ثابت موند.

باید پا پس میکشید و تا آخر عمر توی اتاقش گریه میکرد؟ از ۶ گذشته بود پس حتما اون پسر به خونه برگشته بود. دستشو لبه میزش گذاشت و سعی کرد روی زانوهای دردناک بایسته. به محض دیدن صورتش توی آینه کمی وحشت کرد اما اهمیت نمیداد باید هر چه سریعتر خودشو به جه‌بوم میرسوند، به راحتی متوجه علاقش نشده بود که بتونه راحت فراموشش کنه پس یا از علاقش محافظت میکرد یا قلبش رو از سینش بیرون میکشید تا دیگه عاشق نشه.

Blue Like Your Tattoo || JJPDonde viven las historias. Descúbrelo ahora