Part 22

347 93 135
                                    

با لبخند پهنی که روی صورتش بود، به سمت اتاقش حرکت کرد. باباش امشب شیفت بود و شاید این بهترین فرصت بود، اما برای چی!

لبخند ظاهریش خیلی سریع از بین رفت. نمیتونست به خودش دورغ بگه که معتاد اون پسر نشده. معتاد آغوشش، بوسه هاش و حتی نگاه گرمش، اون حتی صدای نفس کشیدنش هم دوست داشت ولی هیچ اعتقادی به عشق نداشت. عشقی که وابستگی داشته باشه و نقطه ضعف باشه بهتره که نباشه!

"من استریتم و قرار نیست تا چهل و پنج سالگی به تشکیل خانواده فکر کنم. من قبلا با کارم ازدواج کردم و هر وقت نیاز جنسی داشته باشم به یه روشی درستش میکنم. من استریتم"

باباش همیشه میگفت که اعتیاد بده و اگر میفهمید که معتاد اون پسر شده چیکار میکرد؟ باید قبل از اینکه میفهمید ترکش میکرد. شاید داداش بزرگه مزخرف ترین لقبیه که میشه به جه‌بوم نسبت داد. حتی تحملش هم براش سخته چه برسه به اینکه بخواد تکرارش کنه.

باید تمام سعیش رو میکرد تا همه چیز طبیعی باشه. بدون هیچ یادآوری از احساسات و اتفاقات گذشته.

"سلام داداش بزرگه. میخوایم برای نمای بیمارستان اتاق فکر تشکیل بدیم. دوست داشتی بیا یا ایدتو برام بفرست که جز گزینه ها باشه"

پوست لبش رو از استرس میجویید و برای ارسال پیام مردد بود. بعد از اون وقفه یک ماهه که پیام هاش سین نخورده بود و حتی جوابی داده نشده بود، جه‌بوم هر دفعه یک الی دو دقیقه بعد از ارسال پیامش جوابش رو میداد و خب نمیدونست اون میخواد چی جواب بده و همین ضربان قلبش رو بالا میبرد. مثل این بود که ازش درخواست کنه برن سر قرار یا هر چیزی مثل این!

چشم‌هاش رو با ترس روی هم فشار داد و نفسش رو حبس کرد. تمام این اقدامات فقط برای فشردن یک دکمه ارسال بود و بعد از فرستادنش تقریبا نفسش رو رها کرد.

ولی هر چی میگذشت هیچ جوابی دریافت نمیکرد. این مسئله کمی نگران و البته ناراحتش کرده بود اما با فکر اینکه مریض داره یا شیفته یا خواب باشه خودش رو آروم کرد.

"هی داداش، وقتی پیاممو دیدی بهم زنگ بزن. یا نه بگو که من زنگ میزنم باید در مورد پروژه حرف بزنیم"

دکمه ارسال رو با لب های آویزون زد چون مطمئن بود که دیده نمیشه و تا صبح قرار نیست جوابی بهش داده بشه.

"داداش مراقب خودت باش. خوب استراحت کن"

فقط با پوشش یک کلمه داشت تمام احساسات و نگرانی هاش رو بروز میداد و البته راحت حرفش رو میزد این واقعا بچگانه بود در حالی که جینیونگ اصلا متوجهش نبود.

***

"میدونی چیه جینیونگ!"

"چیشده؟"

"اینکه دیشب توی خوابت شکلاتاتو دزدیدن یا بابات شیفت بوده بوست نکرده اصلا به من و تیم طراحی ربطی نداره  متوجهی؟"

Blue Like Your Tattoo || JJPTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang