Part 14

410 118 42
                                    

وقتی به اردک کوچولویی که اون شب بوسیده بود فکر میکرد، ناخودآگاه لبخند پهنی روی صورتش جا میگرفت و تمام جذابیتش رو زیر سوال میبرد.

همیشه متنفر بود از اینکه توی مستی هر گندی میزنه یادش میمونه ولی این بار واقعا به خودش افتخار کرد که توی حالت مستی فرشته‌ی عزیزش رو بوسیده بود و میتونست طعم لب‌هاش رو به یاد بیاره ولی مجبور بود طوری رفتار کنه که یادش نیست چون میترسید جینیونگ ازش دوری کنه.

دیروز موقع برگشت خیلی خودش رو کنترل کرد که لب‌هاش رو نبوسه، میدونست اون فرشته قصد بدی از حرف‌هاش نداره و این ذهن منحرفشه که مدام سناریوهای مختلف طراحی میکنه پس سعی کرد مثل پدرش رفتار کنه ولی نموند که واکنشش رو ببینه، هنوز انقدر تمرکز نداشت.

کاور شیکی توی دست‌هاش بود. بعد از چند ساعت پاساژ گردی تونسته بود همون مدل پیراهنی که جینیونگ بخاطر خراب نشدن مراسمش خراب کرده بود، بخره و این حس پیروزی زیادی بهش میداد. احساس میکرد بعد از گرفتن مدرکش، خوشبختی همینطور به زندگیش سرازیر شده. اولیش هم دیدار دوباره جینیونگ بود، البته اگر پدرش رو از تمام مسائل و روزهای زندگیش فاکتور میگرفت!

آهی کشید و چرخی به چشم‌هاش داد. اصلا دلش نمیخواست پدرش امروزش زو خراب کنه. حداقل امروزی که میخواست جینیونگ رو ببینه. ولی اینم میدونست اگر جواب پدرش رو نده فاجعه‌ای مزخرف‌تر و بزرگتر از یک مسئله فوق العاده کوچک درست میشه و جه‌بوم اصلا حوصله درگیری جدیدی نداشت. همین الانش هم با پدرش قهر بود ولی متاسفانه اون مرد بزرگسال چیزی از این بچه بازی‌ها نمیفهمید.

"ایم جه‌بوم هستم. بفرمایید"

"واقعا فکر کردی انقدر خرفت و احمق شدم که نفهمم با تو تماس گرفتم؟!"

کاوری رو که دستش بود، بیشتر از قبل بین پنجش فشار داد و دست اضافی‌ای نداشت تا شقیقه‌های دردمندش رو ماساژ بده. چشم‌هاش رو بست و فقط نفس عمیقی کشید تا چیزی از دهنش بیرون نپره. واقعا توانایی پذیرش عواقب بعدش رو نداشت.

"وای به حالت اگر تلفنو روم قطع کرده باشی ایم جه‌بوم"

"نه پدر. هنوز پشت خطم ولی پیشنهاد خوبی دادید"

با بی حوصلگی زمزمه کرد ولی اون مرد شنید و واقعا انتظارش رو نداشت. از این سهل انگاری میخواست خودکشی کنه.

"شانس آوردی کار زیادی دارم وگرنه پیشنهاد خوبو نشونت میدادم الانم باهات کار داشتم"

"اوه واقعا؟! سوپرایز شدم که کار داشتید چون داشتم مطمئن میشدم فقط برای اینکه بهم بد و بیراه بگید، زنگ زدید"

وقتی صدای نفس‌های عصبی پدرش رو پشت خط شنید تصمیم گرفت چیزی نگه و فقط گوش کنه. اصلا دلش نمیخواست یک ایست قلبی ساده که عواقب زیادی داشت به پدرش تحمیل کنه.

Blue Like Your Tattoo || JJPWhere stories live. Discover now