Part 5

672 165 38
                                    

در طول شب چندین بار متن پایان نامه‌ش رو مرور کرد و نکات مهمی که باید بیش از یک بار گوشزد میکرد، توی دفترچه‌ی سیاه رنگش مینوشت تا موقع خوندن سخنرانیش اشاره‌ی بهتری بهش بکنه.

نمیدونست کی توان چشم هاش تموم شده و روی کیبورد لب تاپش خوابش برده. فقط وقتی که چشم هاش رو از شوک زنگ بلند گوشیش باز کرد، متوجه شد که توی تختش نیست.

با بی حوصلگی گوشیش رو از کنار لب تاپش برداشت و با انزجار بهش نگاه کرد، طوری که اگر معده ش چیزی برای پس دادن داشت، حتما روی گوشی مزاحم و مزخرفش خالی میکرد.

اما تیک زدن اسم جینیونگ روی صفحه‌ی گوشیش باعث شد افکار حال بهم زنش رو کنار بزنه و فقط به جواب دادن مخاطبش بپردازه.

با وصل شدن تماس تقریبا قلب جه‌بوم چندین سکته‌ی احتمالی رو گذروند.

صدای ترسیده و پر از استرس جینیونگ مثل ناقوس مرگ توی گوش هاش صدا میداد.

"ج-جه‌بوما... ایـ-این نقاشیه قرمز شده... باد کرده... نکنه.. نکنه به غده سرطانی تبدیل شده؟.. جه‌بوما.. خواهش میکنم.. خواهش میکنم نجاتم بده"

با دهن باز به دیوار رو به روش خیره شده بود و به این فکر میکرد جینیونگ فرشته‌ی عذاب کدوم گناهشه که اینطور لایق سکته کردنه!

پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، جوری که جینیونگ از التهاب تتو یا همون نقاشی حرف میزد که انگار تا حالا با همچین پدیده‌ای مواجه نشده.

با دست ضربه‌ی محکمی به پیشونیش زد و یاد حرف های جینیونگ افتاد که این اولین بارشه همچین غلطی میکنه. به خنگ بودن خودش فحش داد.

معلوم بود که همچین الهه‌ی زیبایی به فکر تتو کردن نمیوفته و اصلا باهاش آشنایی نداره. از فکر بدن بی نقصش قلبش رو چنگ زد و سعی کرد به جینیونگ آرامش بده.

"جینیونگا... لطفا آروم باش.. اون تتو-"

قبل از تموم شدن جملش جینیونگ با صدای بغض آلودش وسط حرفش پرید و اجازه نداد پروژه‌ی آروم کردنش تکمیل بشه.

"این تتو منو میکشه!... میخواستی همینو بگی؟.. میدونستم!"

الان اصلا موقعیتی برای خندیدن نبود اما واقعا دلش میخواست یک دل سیر بخنده و بعد هم با پرت کردن خودش از بلندترین ساختمون شهر به زندگیش خاتمه بده.

شقیقه ش رو ماساژ داد و سعی کرد صداش رو بلند نکنه.

" کسی از تتو زدن تا حالا نمرده جینیونگ!.. اون التهاب اصلا چیز مهمی نیست"

" اگر من اولین نفری باشم میکشتش چی؟ اونوقت چه جوابی داری که به پدرم بدی؟"

با صورت پوکرش گوشیش رو کنار لب تاپش گذاشت و سرش رو محکم به میز کارش کوبید. صبح دلپذیرش با این اتفاق که شروع بشه، دیگه ادامه ش کاملا براش مشخص بود.

Blue Like Your Tattoo || JJPWhere stories live. Discover now