_ تام... تاااام! تاااام.
_ چیشده؟
_ این احمقا چرا اینجان؟! مگه قرار نبود خودمون تنها باشیم؟
_ کی؟ آها. اینا رو میگی...
_ نخند! جواب منو بده._ لوکی، ما باید مهمون نواز باشیم، اینا دوستامونن. سلام بچهها!
_ چرا داری مثل احمقا برای دوربین دست تکون میدی.
_ گفتم که اونا دوستامونن. دوستای خیلی خوبی که تا الان صبر کردن و هنوز همراهمونن.
_ ولی اونجا فقط استرنج وایستاده._ سلام بچهها! چطورید؟ احتمالاً منو باید یادتون باشه. من تامم. لوکی هم که حتماً میشناسید اونـ...
_ شاهزادهی ازگارد و پادشاه بر حق یوتنهایم، لوکی... خدای شرارت!
_ هی هی. از روی میز بیا پایین فنجونا میافتن میشکنن.
_ هرچی._ اگر یادتون باشه همهچیز از اونشبِ بعد از اجرای من تو برادوی شروع شد. همون شبی که اولین بار لوکی رو دیدم. و بعد از اون ما باهم زندگی میکردیم تا بتونیم یه راهحلی برای برگشتش پیدا کنیم و اون با تسراکت بتونه برگرده به دنیای خودش...
_ بذار خودم بگم. اینجوری تا فردا صبح باید به قصهی بچگونهی تو گوش بدیم. من با هوش و درایت و زیرکیم از دست انتقامجوها با تسراکت نازنینم فرار کردم و اومدم اینجا. تو دنیایی که هیچخبری از سحر و جادو نیست. چی بهتر از این که دیگه خبری از اون ابرقهرمانای پرزرق و برق نیست و میتونم راحت به کل میدگارد حکومت کنم.استرنج: ولی قبلش باید گندکاریهاتو درست کنی. چون با جا به جاییت کل دنیاهای موازی رو بهم ریختی.
لوکی: نکنه تو میخوای جلومو بگیری هریپاتر؟ بههرحال. همهچیز خوب بود تا سر و کلهی ثور احمق و چاق پیدا شد.
تام: و ما رفتیم نیویورک سراغ کریس تا اون هم بتونه ثور رو ببینه و یه فکری برای مشکلاتمون برداریم.پیتر: چه ماه عسل قشنگی.
لوکی: سلام جِغله بچه!
استفن: پیتر؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ اگر تو اینجایی پس یعنی...
رابرت: سلااااااااااام
استفن: وای نه.رابرت: واقعاً کار زشتیه منو دعوت نکردید. تام راحت باش. وانمود میکنم شما دوتا رو ندیدم. اوووو اینجا رو باش. این همه مهمون جذاب داریم؟
استفن: داونی بهتره برگردی تا به زور نفرستادمت خونه.
پیتر: ولی آقای استرنج داستان ما هم باید تعریف بشه دیگه. اگر فراموشمون کنن چی؟
لوکی: آره استرنج. تازه خود تو هم مُردی.
تام: چی؟!
لوکی: یادت نیست؟ من و ثور به دلایلی که گفتنش اسپویله دچار تشنج شدیم و اون احمق چاق یه رعد و برق بزرگ زد؟
رابرت: میدونستم! اون رعد و برق کار ثور بود. مگه نه دکی؟
استرنج: گوشاتو بگیر داونی.
پیتر: ولی جالبه، چون من و آقای استارک و دکتر و استرنج هم اینجوری شدیم. پس چرا اسکار....
تونی: هی هی بچه، اسپویل؟!!!لوکی: این همه آدم اینجان؟
استرنج: تازه یه کاپیتان آمریکای خلافکار تو سطح شهر داره میچرخه.
تام: تازه ثور هم گم شده و کریس پتکش رو برداشت. و بعد ازاون... بعد از اون من یه لحظه عصبانی شدم ویه هالهای دورمون رو گرفت و یهو جلو معبد استرنج ظاهر شدیم؟!لوکی: اینجا امگاورسی چیزیه؟ چون تو دم به دقیقه حالت بد میشه و بالا میآری. حاملهای؟
استرنج: خیلی خب بسه دیگه، با همه بهجز -در کمال تاسف- داونی و هیدلستون خداحافظی میکنیم.
رابرت: دست به پسرم زدی نزدی!
لوکی: به ریش اودین قسم اگه دوباره پورتا....
تام: امیدوارم که جای نرمی فرود بیان.رابرت: راستی تام، با قدرت عشق واقعی تلهپورت کردی؟
تام: عشق؟
رابرت: همه تو و اون خدای عجیب غریبو شیپ میکنن.
استرنج: داونی!
تام: لوکی که با تسراکت اومد. دکتر استرنج هم پورتال باز کرده. پس بقیه از کجا اومدن؟استرنج: پیتر هم از دنیای من اومده. همونی که شما بهش میگید امسییو- اونجا اندگیم اتفاق افتاده. پورتالی که بین دنیاهامون باز کردم چیز سادهای نیست و انرژی زیادی میبره. بخاطر همین اون پورتال تو زیرزمین خونهی بندیکت بازه و پیتر هم اشتباهاً اومد اینجا.
رابرت: بعد از اینکه بن و پیتر و استرنج اومدن سراغ من، ما دوتا رفتیم تا کریس رو پیدا کنیم و بهش توضیح بدیم اونی که با اسمش و لباس کاپیتان داره میچرخه واقعا استیو راجرزه.
رابرت: و تو خونهی کریس من جنازهی خودمو پیدا کردم. تراژدی سهمگینی بود.
تام: چی؟!
استرنج: ما تونی استارک رو اونجا پیدا کردیم. تونی تو دنیای خودش پودر شده بود و بهجای سنگ روح سر از اینجا در اورده. هنوز نمیدونیم راجرز و ثور چطوری اومدن.تام: پس یعنی تو - استرنج- فهمیدی دنیاها بهم ریختن و اومدی اینجا تا منشاش رو پیدا کنی. این بهم ریختگی باعث شده که بقیه هم بیان اینجا و هرچقدر بیشتر این مسئله طولانی بشه ممکنه همهچیز از بین بره؟
استرنج: درسته.رابرت: و آخرین اتفاقی که خوانندهها ازش خبر دارن اینه که با اون رعد و برق ثور؛ یک ثور گم شد. دو همهی اونایی که معتلق به این دنیا نبودن بیهوش شدن. سه جسد استرنج گم شد و چهار کریس از ترس به مارک زنگ زد.
استرنج: خب دیگه. کافیه. ممنونم که کامل توضیح دادید.
رابرت: نه اینجا باید بگی کات! و بعدش بهم فیلمو نشون بدی تا ببینم چهقدر خوشگل افتادم.
استرنج: داونی!تام: عالیه. پس مراقب خودتون باشید تا آخر داستان. دوستتون دا...
رابرت: البته اگر نویسندهی روانی زنده نگهمون داره.
استرنج: خیلی خب دیگه. خداحافظ!
رابرت: شوخیت گرفته؟ دوباره پورتااااا....مارک: هی! هی؟! کسی اینجا نیست؟! استرنج؟ رابرت؟؟ عه دوربین هنوز روشنه. خب- اهم. یه پیغام از طرف یه نفر به اسم نویسنده دارم که نوشته متاسفه که انقدر وقفه بین داستان افتاده و امیدواره که ببخشیدش. و قول داده که دوباره ادامه بده. همین. خداحافظ.
-
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}