ــ ثوووووووور !
ــ میولنیر اینجا چیکار میکنه؟ تام؟!تام درحالی که دو دستی با تمام زورش سعی میکرد میولنیر، پتک ثور رو از روی لوکی بلند کنه گفت: نمیدونم، یه کمکی برسون!
ــ بی فایده است باید ثور بیا...
ــ دهنت و ببند و بیا جلو!کریس گیج از لحن حرف زدن تام به طرفشون قدم برداشت. تام صورتش از فشار سرخ شده بود و زیر لب فحش میداد و لوکی دست و پا میزد. کریس دستش رو برد طرف میولنیر و با یه حرکت به سادگی بلندش کرد. تام و لوکی با تعجب به کریس خیره شدن.
کریس با خوشحالی میولنیر و توی دستش جا به جا میکرد و میگفت: یادته؟ فقط کسایی که لایقن میتونن بلندش کنن!
لوکی بلند شد و با درد دستش رو گذاشت روی شکمش. با صدای گرفته ای گفت: ولی چه اتفاقی افتاد؟ ما الان کجاییم؟کریس به پتک خیره شد و به اطراف نگاه کرد.
ــ تام!
ــ لوکی!
کریس سرش رو بالا گرفت و به تام و لوکی که روبروی همدیگه وایستاده بودن نگاه کرد. لوکی با وحشت گفت: همچین چیزی ممکنه؟!تام چشماش رو بست و کف دستش رو گرفت طرف لوکی و اخم کرد.
کریس با تعجب پرسید: چیشده؟!تام که اخمش شدید تر شده بود چشماش رو باز کرد و گفت: نه، ما جا به جا نشدیم، این طلسم تغییر شکل منه... ولی، نمیدونم چرا نمیتونم باطلش کنم!
لوکی به کریس نگاه کرد و گفت: من تامم، اون لوکیه!

کریس چندبار محکم پلک زد. ضربان قلبش بالا رفته بود و نمیتونست بفهمه اطرافش چه خبره. با دستی که ناخودآگاه میلرزید به لوکی با ظاهر تام اشاره کرد و گفت: چه اتفاقی برای تو و ثور افتاد؟ شما دوتا مثل برق گرفته ها میلرزیدید و افتاده بودید روی زمین، تا اینکه ثور یهو دستشو بلند کرد و میولنیر اومد و یه رعد و برق و...
تام دستشو برای قطع کردن حرفای کریس گرفت بالا و گفت: داری از چی حرف میزنی؟
لوکی که با ژست متفکری مشتش رو گرفته بود جلوی دهنش گفت: راست میگه، رعد و برق وحشتناکی بود ولی...
لوکی با عجله رفت طرف پنجره و گفت: اون رعد و برق تا الان باید حداقل این ساختمون رو تخریب میکرد.تام با علامت سوال هایی که تو سرش میچرخید به کریس نگاه کرد.
ــ ثور کجاست؟
کریس سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نمیدونم.
لوکی به اطراف نگاه کرد و گفت: باید بریم بیرون! باید پیداش کنیم!نشانه هایی از ترس کم کم داشت توی چهره ی لوکی نمایان میشد. کریس رفت طرف در و دستگیره رو چرخوند.
ــ قفله!
ــ واقعا برام عجیبه چطور تونستی پتک و بلند کنی!
کریس با تعجب به لوکی و بعد به در نگاه کرد.
ــ آها!

کریس چند قدم رفت عقب و بعد درحالی که کتف و آرنج راستش رو گرفته بود جلو دویید طرف در. در با صدای بلندی از لولا در اومد و افتاد روی زمین. نفس عمیقی کشید و گفت: امیدوارم کیف پولت پراز دلار باشه!
کریس میولنیر رو گرفت دستش و از اتاق رفت بیرون. تام با تعجب به اطراف نگاه میکرد. سرفه ای کرد و گفت: چیزایی مهم تر از در هتل برای نگرانی هنوز هست!
لوکی بی حوصله چشماش رو چرخوند و گفت: باید ثور و پیدا کنیم.
و رفت طرف در.
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}