Part 23 (Anarchy)

544 120 31
                                    

ــ ثوووووووور !
ــ میولنیر اینجا چیکار میکنه؟ تام؟!

تام درحالی که دو دستی با تمام زورش سعی میکرد میولنیر، پتک ثور رو از روی لوکی بلند کنه گفت: نمیدونم، یه کمکی برسون!
ــ بی فایده است باید ثور بیا...
ــ دهنت و ببند و بیا جلو!

کریس گیج از لحن حرف زدن تام به طرفشون قدم برداشت. تام صورتش از فشار سرخ شده بود و زیر لب فحش میداد و لوکی دست و پا میزد. کریس دستش رو برد طرف میولنیر و با یه حرکت به سادگی بلندش کرد. تام و لوکی با تعجب به کریس خیره شدن.

کریس با خوشحالی میولنیر و توی دستش جا به جا میکرد و میگفت: یادته؟ فقط کسایی که لایقن میتونن بلندش کنن!
لوکی بلند شد و با درد دستش رو گذاشت روی شکمش. با صدای گرفته ای گفت: ولی چه اتفاقی افتاد؟ ما الان کجاییم؟

کریس به پتک خیره شد و به اطراف نگاه کرد.

ــ تام!
ــ لوکی!
کریس سرش رو بالا گرفت و به تام و لوکی که روبروی همدیگه وایستاده بودن نگاه کرد. لوکی با وحشت گفت: همچین چیزی ممکنه؟!

تام چشماش رو بست و کف دستش رو گرفت طرف لوکی و اخم کرد.
کریس با تعجب پرسید: چیشده؟!

تام که اخمش شدید تر شده بود چشماش رو باز کرد و گفت: نه، ما جا به جا نشدیم، این طلسم تغییر شکل منه... ولی، نمیدونم چرا نمیتونم باطلش کنم!
لوکی به کریس نگاه کرد و گفت: من تامم، اون لوکیه!

کریس چندبار محکم پلک زد. ضربان قلبش بالا رفته بود و نمیتونست بفهمه اطرافش چه خبره. با دستی که ناخودآگاه میلرزید به لوکی با ظاهر تام اشاره کرد و گفت: چه اتفاقی برای تو و ثور افتاد؟ شما دوتا مثل برق گرفته ها میلرزیدید و افتاده بودید روی زمین، تا اینکه ثور یهو دستشو بلند کرد و میولنیر اومد و یه رعد و برق و...
تام دستشو برای قطع کردن حرفای کریس گرفت بالا و گفت: داری از چی حرف میزنی؟
لوکی که با ژست متفکری مشتش رو گرفته بود جلوی دهنش گفت: راست میگه، رعد و برق وحشتناکی بود ولی...
لوکی با عجله رفت طرف پنجره و گفت: اون رعد و برق تا الان باید حداقل این ساختمون رو تخریب میکرد.

تام با علامت سوال هایی که تو سرش میچرخید به کریس نگاه کرد.
ــ ثور کجاست؟
کریس سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نمیدونم.
لوکی به اطراف نگاه کرد و گفت: باید بریم بیرون! باید پیداش کنیم!

نشانه هایی از ترس کم کم داشت توی چهره ی لوکی نمایان میشد. کریس رفت طرف در و دستگیره رو چرخوند.

ــ قفله!
ــ واقعا برام عجیبه چطور تونستی پتک و بلند کنی!
کریس با تعجب به لوکی و بعد به در نگاه کرد.
ــ آها!

کریس چند قدم رفت عقب و بعد درحالی که کتف و آرنج راستش رو گرفته بود جلو دویید طرف در. در با صدای بلندی از لولا در اومد و افتاد روی زمین. نفس عمیقی کشید و گفت: امیدوارم کیف پولت پراز دلار باشه!
کریس میولنیر رو گرفت دستش و از اتاق رفت بیرون. تام با تعجب به اطراف نگاه میکرد. سرفه ای کرد و گفت: چیزایی مهم تر از در هتل برای نگرانی هنوز هست!
لوکی بی حوصله چشماش رو چرخوند و گفت: باید ثور و پیدا کنیم.
و رفت طرف در.

The world without borderWhere stories live. Discover now