_ یعنی چی که هیچکس نیست؟
_ یعنی من سه ساعت تمام راه رفتم و حتی یدونه گربه هم تو خیابون ندیدم!
_ ولی... اخه... امکان نداره...
_ تام، هیچکدوم از اتفاقاتی که تا الان افتاده با هیچ منطقی امکان نداره.تام به لوکی که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.
_ حالا باید چیکار کنیم؟
تام دوباره به کریس نگاه کرد. کریس پشت دیوار نامرئی ای که بینشون فاصله انداخته بود با صورتی سرخ و آفتاب خورده داشت نگاهش میکرد. نگاهش خالی از هرچیزی بود. مثل وقتایی که مست میکرد و تام مواظبش بود که بتونه از پله پایین بره.
تام نفس عمیقی کشید و فقط با تکون دادن لب هاش گفت: نمیدونم.
لوکی گفت: برای چی برگشتی؟
کریس اخم کرد._ یک کلمه از حرفامو شنیدی؟! دارم میگم رفتم اما...
لوکی از دیوار جدا شد و با چند گام بلند به کریس نزدیک شد.
_ من با اون موجودات ناچیز کاری ندارم. باید ثور و پیدا کنی!
_ اگر اونم مثل تو قدرتش رو از دست داده باشه چی؟ پتکش هم دست منه.
_با پتکش هیچکاری از دستت برنمیاد!لوکی بازهم به کریس نزدیک تر شد. با وجود موهای قهوه ای رنگی که در حقیقت مال تام بود، از همیشه وحشتناک تر شده بود. با دست های مشت شده و چشم های آلوده به آتش خشمش به کریس نزدیک تر میشد.

_ باید بری دنبالش.
_ هیچ فایده ای نداره این کار. و منم خسته ام و نیاز دارم بخوابم.
_ همین الان!کریس متقابلا اخم کرد و دست های مشت شده اش کمی بالاتر نگه داشت. نگاه نگران تام بین کریس و لوکی در چرخش بود.
_ برام مهم نیست. باید الان اون بشکه ی احمق رو پید کنی.
_ اون بشکه ی احمق اسم داره.
_ پیداش کن.
_ اصلا حال نمیکنم کسی بهم دستور بده ولی شاید اگر ازم خواهش کردی بهش فکر کنم.اگر نگاه کشنده بود، کریس تا الان با نگاه های مرگبار لوکی بارها مرده بود. ولی کریس با پوزخند عصبی و رگ برآمده ی گردنش مستقیم به چشمای لوکی خیره شده بود.
_ چطور به خودت جرئت میدی این حرف...
_ واقع بین باش. الان هیچکاری از دستت برنمیاد و خب، این منم که میتونم آزادانه بچرخم و بخاطر همین بهم احتیاج داری.کریس با لوندی مخلوط با ترس و خشم، پتک ثور رو تو دستش چرخوند. میدونست بازی با لوکی کار خطرناکیه. لوکی واقعی حتی از چیزی که فیلم ها و کمیک ها نشون میدادن خطرناک تر و ترسناک تر بود.
_ تو... چطور جرئت میکنی به خدای شرارت...
لوکی دستاش رو به قصد حمله برد بالا. اما قبل از برخورد مشت هاش با دیوار نامرئی تام دستاش رو دو مچ های لوکی حلقه کرد و با تمام قواش اون رو متوقف کرد. سینه ی لوکی از شدت نفس هاش بالا پایین میرفت.

و این دفعه تام با فریاد گفت: شما دوتا دارین چیکار میکنین؟ این حرفا هیچ فایده ای....قبل از اینکه جمله ی تام تموم بشه. هاله ی سبز رنگی دورشون رو گرفت. چشم های آبی کالبد تام درخشید و درد بی اندازه ای وجودش رو پر کرد. دست های لوکی رو محکم گرفته بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد.
صدای فریاد "نه" کریس تو گوشش بود اما وقتی چشم هاش رو باز کرد. کریس نبود. دیگه تو هتل هم نبودن._ چه اتفاقی افتاد؟
تام همچنان دست های لوکی رو گرفته بود. اما کالبداشون به حالت اول برگشته بود. انگشت های تام کم کم از دور مچ لوکی شل و جدا شد. به اطرافش نگاه کرد. به آسمون نگاه کرد. هوا روشن بود اما هیچ اثری از خورشید تو آسمون نبود.
لوکی با حیرت گفت: اما من هیچ کاری نکردم. چطور اوردیمون اینجا؟
تام چرخید و با دیدن عمارت پشت سرش نفسش تو سینه اش حبس شد. اما لوکی بی تفاوت چشم هاش رو بسته بود و با رضایت لبخند میزد.
_ جادو! حسش میکنم. بالاخره داره تو بدنم جریان پیدا میکنه.
_ لوکی!لوکی چشم هاش رو باز کرد و به تام نگاه کرد. و متوجه چیزی که تام رو میخکوب کرده بود شد.
_ این همون...
_ خودشه.
_ تو دنیای شما اینجا...
_ وجود نداره!

اون دو روبروی عمارت باشکوهی ایستاده بودن که تام فقط با جلوه های ویژه میتونست واردش بشه. معبدی که جادوگر اعظم ازش محافظت میکرد. معبد دکتر استرنج!لوکی خنجراش رو ظاهر کرد و از پله های ورودی بالا رفت. تام با وحشت گفت: صبر کن! نمیشه همینجوری وارد بشیم.
_ منتظر دعوت نامه ای؟
_ نه اما...لوکی با احتیاط در ورودی رو باز کرد و وارد معبد شد. تام به ناچار دنبال لوکی رفت اما وقتی وارد شد ناخودآگاه دستش رو گذاشت رو سینه اش. فضای داخل از چیزی که فکرش رو هم میکرد با شکوه تر بود. لوکی دستاش رو برد پایین.
_ هیچکس اینجا نیست؟!
تام بلند گفت: د... دکتر استرنج؟!... دکتر استرنج!
لوکی نوک خنجرش رو گذاشت رو بینی تام و گفت: هییش!
تام وقتی ساکت شد متوجه صدای فش فشی شد. و فشفشه های قرمز رنگی جلوشون ظاهرشد، فشفشه ها به دایره تبدیل شدن._ امیدوارم بدونید بهای گندی که زدید چیه!

YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}