_ ازت خواهش میکنم یه لحظه صبر کن!
_ تو این شرایط من و این همه راه... خدای من اینجا چه اتفاقی افتاده؟ اینا کین؟
_ صبر کن تا توضیح بدم. مارک من نمیدونستم بجز تو به کی اعتماد کنم. احمقانه است میدونم. وحشتناکه. مثل جهنم میمونه اما...
_ من نیستم. اون بالا چه خبره؟ کلی آدم بیهوش؟ بدل رابرت و بندیکت؟ تویی که تحت تعقیبی؟ یه جنازه؟!!! اینجا چه خبره کریس؟!
_ نمیدونم. ببین نمیدونم. توضیحش خیلی پیچیده است اما اونجوری که تو فکرمیکنی نیست.
_ کریس تو یه آدم رو کشتی! اون بندیکت بود؟ اول دعوا و دستگیری الانم بندیکت کامبربچ و کشتی؟!
_ ما کسی رو نکشتیم. حتی اونی که دعوا کرده و الان تحت تعقیبه من نیستم. مارک یه لحظه گوش کن! شاید الان هالک اون بیرون باشه!کریس دویید طرف در ورودی خونه. چسبید به در و دستگیره در رو گرفت. مارک رافالو درحالی که با خشم و ترس سرش رو انداخته بود پایین تا با دوست قدیمیش روبرو نشه دستش رو دراز کرد طرف دستگیره در.
_ کریس، بذار برم. من دلم نمیخواد قاطی...
_ نه نه! ما قتل نکردیم مگه؟ ما دکتر استرنج رو کشتیم و تو دیدیش. نمیتونم بذارم همینجوری سرت و بندازی پایین و بری لو مون بدی!
_ تو... کریس؟ چت شده؟!کریس با جنون خاصی دستاش رو برد طرف یقه ی پیراهن مارک و اون رو هول داد عقب. درحالی که یقه ی پیراهنش رو چنگ زده بود و با چشم های درشت آبیش خیره شده به چشم های مارک گفت: شاید هالک یا بروس بنر اون بیرون باشن. تو کدومی؟!
مارک که جثه ی ریزنقش تری نسبت به کریس داشت برای خلاصی از دست های کریس تقلا میکرد. لب های کریس همرهنگ پوستش شده بود و رنگ چشم هاش تیره تر از همیشه بود. مارک رو چندبار با شدت تکون داد.

_ مارک باید بمونی. اون بیرون خطرناکه. اسکارلت، رابرت و همه ی اونایی که اون بالان. بیهوشن! بعد از اون رعد و برق. مارک اونا بدل نیستن. اون اسپایدر من بود. اون تونی بود. اون دکتر استرنج بود.
_ کریس تو حالت...کریس مارک رو به عقب هول داد و با خشمی که بالاخره طغین کرده بود فریاد کشید: فکر کردی از این اتفاقات راضیم؟! یه کابوس تموم نشدنیه... اون لعنتیا واقعین. باور نداری برو به راکتور رو سینه ی تونی نگاه کن. یا جادو و کارای عجیب غریب استرنج. اون میتونه یه پورتال باز کنه و خودت دیدی که مرده!
مارک با دهن نیمه باز به کریس خیره شده بود. هنوز حتی یک کلمه از حرفای کریس براش باور پذیر نبودن.
_ رعد و برق اومد همه چیز وحشتناک بود. تونی و اسکارلت و پیتر اول از همه بیهوش شدن و بعدش همه. استرنج با اون سر و وضع اومد. گفت همه چیز ازبین رفته. ن... نمیدونستم مرده!!!!
کریس با دوتا دستش خیلی محکم چنگ زد تو موهاش. چشم هاش رو بست و قطره های اشک به آرومی از چشمش سرازیر شدن.
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}