ــ این اصلا دلیل منطقی ای نیست.
ــ من اهمیتی نمیدم که منطقیه یا نه!
ــ لوکی تو نمیتونی انقدر خودخواه باشی!لبخند تام در برابر اخم لوکی دووم نیوورد. تام داشت با خودش فکر کرد شاید زیاده روی کرده اما مطمئن بود که لوکی رو خیلی خوب میشناسه.
ــ تو به من الان چی گفتی؟
ــ بهت گفتم نباید انقدر خودخواه باشی! لوکی تو چرا به من اعتماد نداری؟ قرار نیست به کسی بگم تو اینجایی.لوکی سرشو به چپ و راست تکون داد. تام با انگشت اشاره اش فاصله ی بین دوتا ابروش رو محکم فشار و ماساژ داد. باید به خشمش مسلط میشد و برای اینکار به سختی لبخند زد.
ــ اگر گوشی منو پس ندی تا با خانوادم حرف بزنم اونا میان اینجا و دیگه نمیتونی خودتو قایم کنی، تازه یکی از خواهرامم خبرنگاره و به همه میگه تو اینجایی!
لوکی با تعجب به تام نگاه کرد. تام عصبانی نبود، فقط نگران و ناراحت بود، ناراحت برای نگران کردن خانواده اش و در کمال تعجب بندیکت که هرکدوم نزدیک به ده بار به گوشیش زنگ زده بودن. قبل از اینکه تام بتونه برای لوکی در مورد فیلم ها توضیح بده موبایلش زنگ خورده بود و لوکی اونو زودتر برداشت.
لوکی با اخم موبایل رو انداخت روی میزی که تام بغلش وایستاده بود انداخت و خنجرشو گرفت طرفش.
ــ اگر یک کلمه از من بهشون بگی مطمئن باش دیگه نمیتونی اونا رو ببینی!
تام به خنجر و لوکی نگاه کرد. خنجرایی که برای فیلمبرداری استفاده میکرد پلاستیکی بودن اما خنجر دست لوکی بنظر نمی اومد پلاستیکی باشه. تام احساس میکرد این خیلی عجیبه که خودشو داره تهدید به مرگ میکنه.
دست لوکی رو گرفت و با مهربون ترین لبخند ممکن نگاهش کرد.
ــ ما باهم دوستیم مگه نه؟
ــ تو؟ ما؟!لوکی چهره اش رو درهم کشید و به دستش که توی دست تام قفل شده بود نگاه کرد.
ــ لوکی؟
صدای مهربون و لطیفش گوشش رو نوازش میکرد. اگر اونا مثل همدیگه بودن پس چرا لوکی نمیتونست مثل تام رفتار کنه؟
ــ دلت میخواد تا من با تلفن صحبت میکنم یه فنجون چای بخوری؟ آرام بخشه.
لوکی همچنان داشت اجزای صورت تام رو بررسی و با خودش مقایسه میکرد. این مرد بجز لبخند زدن و چای خوردن کار دیگه ای میتونه انجام بده؟! چرا کوچک ترین اهمیتی نسبت به تهدید مرگش نشون نداد؟
لوکی وقتی به خودش اومد متوجه شد روی کاناپه با یه فنجون چای داغ لم داده روی کاناپه و تام داره با موبایلش میره تو اتاق. لوکی باید میرفت دنبال تام تا مطمئن بشه که به کسی چیزی نمیگه اما یه چیزی ته دلش بهش میگفت که به تام اعتماد کنه.
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}