ــ میشه ازت خواهش کنم کله تو از تو یقه ی تیشرتش بیاری بیرون؟
رابرت نگاهش رو از راکتور تونی گرفت و گفت: مشکلت چیه؟
ــ با اون جمله ای که دم در به دوستت گفتی حس خوبی نسبت به رفتارت ندارم.رابرت دستشو توی هوا جوری تکون داد که انگار مگس میپرونه.
ــ نه نه، منو کریس هیچکدوممون گی نیستیم. ماجرا برمیگرده به خیلی وقت پیش که توی یه مهمونی خصوصی یه دختره پا پیچ کریس شده بود منم برای نجات دادنش از دست اون دختره گفتم ساعت ده توی گی بار منتظرشم. دختره ام فکر کرد کریس گیه و بیخیالش شد.
استفن بی تفاوت سری تکون داد و دوباره به تونی خیره شد. رابرت پوفی کشید و گفت: میتونی کمک کنی ببریمش بیرون؟ با این بوی گندی که اینجا میاد فکر نکنم حالا حالا بهوش بیاد.
ــ خیلی خودتو تحویل میگیری نه؟رابرت زیر بغل و استفن پاهای تونی رو گرفتن و همزمان بلندش کردن.
ــ مواظب باش پاهام نخوره جایی!
استفن نفسشو با عصبانیت بیرون داد و گفت: هر بلایی سر این بیاد قرار نیست روی توئم اثر کنه.رابرت شونه هاشو انداخت بالا و تونی رو با احتیاط داشت میبردن طرف اتاق که صدای جیغ مانندی متوقفشون کرد.
ــ این چیزی که میبینم واقعیه؟
رابرت با صدایی که انتظار شنیدنشو نداشت هول شد و دستاشو کشید عقب. سر تونی با صدای محکمی خورد به کف چوبی اتاق.
رابرت دستشو گذاشت روی سینه شو گفت: هی ببین کی اینجاست!
استفن به پاهای تونی که همچنان محکم گرفته بود نگاه کرد. کریس با قدما بلند اومد سمت تونی و استفن.
ــ سلام اسکارلت!
استفن پاهای تونی رو آروم گذاشت روی زمین و کریس مشغول بررسی سر تونی شد که ببینه جاییش شکسته یا نه.
استفن با تشر به رابرت گفت: الان نمیخوای جیغ بکشی؟ چون درخوشبینانه ترین حالت ضربه مغزی شدی!!!
بعد با دیدن اسکارلت لبخند به ظاهر مهربونی زد و گفت: سلام خانم!اسکارلت فقط سرشو تکون داد. رابرت بالای سر تونی و کنار کریس وایستاد.
ــ مرده؟
کریس سر تونی رو با احتیاط گذاشت روی زمین و گفت: چی باعث شد که یهو ولش کنی؟
رابرت چند قدمی رفت عقب و گفت: لازم نیست انقدر منو سرزنش کنید. اتفاقی بود.استفن نشست کنار تونی و با انگشت شصت و اشاره اش چشم تونی رو باز کرد.
اسکارلت که با نگرانی دم در وایستاده بود و داشت نگاهشون میکرد؛ چند قدمی به استفن نزدیک شد و گفت: مشکلی که نداره دکتر؟
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}