Part 31 (Bit*s & Witches)

248 70 138
                                    

_ لوکی...
_ خفه‌شو جادوگر.
_ اون ظاهراً هیچ علامت حیاتی‌ای نداره.
_خفه شو اون هنوز زنده‌ست.
_ بی‌فایده است.
_ تو کی هستی که به من دستوری می‌دی؟
_ من دکترم احمق!

لوکی، خدای هزار ساله‌ی ازگاردی کنار بدن بی‌جون تام که روی زمین درازکش خوابونده بودنش نشسته بود. همزمان با حرف زدن، بدن رو تکون می‌داد و بی‌هدف به سینه‌ی ساکن و بی‌حرکتش مشت می‌زد تا از خواب مرک‌آلود بیدارش کنه.

_ اگر دکتری... کمکم کن.

لوکی سرش رو چرخوند به طرف جسم اختری و روح مانند استفن استرنج. استفن چشم در چشم لوکی سرش رو تکون داد و گفت:« حتی اگر می‌تونستم بهش دست بزنم، کاری ازم بر نمی‌اومد...»

لوکی بدون هیچ فکری دوباره یقه‌ی تیشرت سرمه‌ای رنگ تام رو گرفت و تکونش داد.
_ تام... یالا دیگه... شما آدمای فانی... همه‌اش غش می‌کنی.

_ باید باهاش کنار بیای.

_ چی؟
لوکی با ناباوری جواب داد. اما نه به استفن، بلکه خیره به چهره‌ی رنگ پریده و خالی از احساس تام. ناامید و ترسیده دستش رو که کنار بدنش افتاده بود گرفت و بالاخره توجهش به سرمای بدن دوستش جلب شد.

_ تـ... تام؟ تام! باید چیکار کنم؟!

با یک دست نیم تنه‌ی سنگین و بی‌حرکت رو بلند کرد تا بتونه تنها دوستش رو به آغوش بکشه. جوری سر تام رو به سینه‌اش فشرده بود و دست‌هاش رو دورش حلقه کرده بود که انگار با اینکار می‌تونست جلو وقوع اتفاقی که استفن هشدار داده بود رو بگیره.

و بعد از مدتی، غم به شرارت غلبه کرد و اشک‌ها جاری شدن.

بی‌صدا در برابر استفن و ثور شروع کرد به گریه کردن.

استفن با تاسف ازشون فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید. تماشای خداحافظی آدم‌ها هیچوقت براش جذاب نبود. نگاه سرد و خالی از تاسفش سوغاتی کار تو بیمارستان و سر و کله زدن با آدم‌های عزادار بود.

ثور تمام مدت بی‌حرکت و ساکت نقش تماشاچی‌‌ای رو بازی می‌کرد که منتظر پایان خوش بود. با حیرت گفت:« تام؟ اون واقعاً مرده؟»

اون کلماتی که از دهن مرد خارج شدن، تو اون لحظه قدرت خیلی زیادی داشتن. ناقوسی که توجه همه‌ رو به واقعیت جلب می‌کرد.

کسی جوابی به سوال ثور نداد و فقط صدای هق‌هق عاجزانه‌ی لوکی که رفته رفته بلندتر می‌شد تو کل اون خونه‌ی متروکه شنیده می‌شد.

ثور آهسته بهشون نزدیک شد. کنار تام و روبه‌روی لوکی زانو زد. دست دیگر تام که همچنان روی زمین افتاده بود رو گرفت و آهسته فشرد. دردمند پیشونیش رو به انگشت‌های ظریف و استخونی تام که بی‌رنگ شده بود، تکیه داد.

The world without borderWhere stories live. Discover now