_ سلام خوشتیپ!
تام که چشمهاش رو از ترس بسته بود با شنیدن اون صدای آشنا با احتیاط یکی از پلکهاش رو باز کرد. نه روی زمین، بلکه تو بغل دوست بلوند درشت اندامش افتاده بود. درس همونجوری که شاهزادهها پرنسسشون رو بغل میکنن.
_ کریس!
کریس با خنده و سرخوشی جواب داد:« خوشحالم که میبینم حالت خوبه آقای مهربون.»
و کمکش کرد بایسته. تام هنوز بیحال بود و مجبور بود به کریس تکیه بده.واقعاً حالش خوب بود؟ بعد از همهی اتفاقاتی که تا الان افتاده بود؟ حتی شک داشت در نهایت چیزی ازش باقی بمونه یا نه. " دارم تقاص چیو پس میدم؟" تام از خودش پرسید. اگر دیدن شخصیتای مارول فقط در حد خیالپردازی و فنآرتای طرفدارا باقی میموند. همهی اینا تقصیر لوکی بود؟! لوکی!
_ لوکی! کریس اون به کمکمون احتیاج داره! ما... ما اونجا بودیم. اون با استرنج درگیره. اون میخواست ما رو بکشه!
_ شما کجا رفته بودید؟
_ چی؟ اون... نمیدونم.تام با دو دستش سرش رو فشار داد. تازه متوجه شد که نمیدونه چطور رسیدن به اونجا یا واقعاً چه اتفاقی افتاد. چجوری باید همهی این اتفاقاتی که فهمش برای خودش هم سخت بود به کریس توضیح بده؟
_ چطور اومدم اینجا؟ ... اینجا کجاست؟
تام با درموندگی به اطرافش نگاه کرد. سوال جدیدی نبود. همهچیز مثل فیلمی بود که هر پنج دقیقه یه سکانس دو دقیقهای ازش حذف بشه. اما با نگاه مختصر به اطرافش تشخیصش سخت نبود که اونها توی یه خونه بودن. کاناپه، تلویزیون، گلدون و همهی تزئینات و وسایلی که تو هر خونهای پیدا میشد.
_ استرنج که الان رفت.
_ چی؟
_ استرنج- دکتر استرنج. بندیکت دیگه... نه استرنج بود. همون جادوگره که جای اودینو... کامبربچ! با همدیگه دوستین مگه نه؟تام با چشمهای گرد شده به کریس خیره شد. انگار داشت با خودش حرف میزد. یا شاید دیگه براش تشخیص اینکه چی یا کی رو دیده سخت شده.
_ هی تامی، میخوای یهکم استراحت کنی؟ حالت خوبه؟
_ نه اصلا!
تام فریاد کشید._ خودت چی فکر میکنی؟ نگاه کن. ببین کجا گیر افتادیم. چه بلایی داره میاد سرمون کریس؟ من دیگه نمیتونم ادامه بدم، خسته شدم. اصلاً میدونی چند روز گذشته؟ میدونی بقیه دارن چیکار میکنن؟ میدونی چندوقته خانوادمو ندیدم؟
_ تام...
_ باید لوکی رو نجات بدم. اون میتونه همهی اینا رو درست کنه. از پسش بر میآد.
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}