part 14 (Funny boys)

538 118 17
                                    

ــ کجا بودی؟!

تام با کلافگی سرشو تکون داد. کیسه های خریدش رو گذاشت روی اوپن آشپزخونه.

ـ لوکی این تو بودی که دیشب تاحالا خونه نبودی و این منم که باید بپرسم کجا بودی.
ـ متاسفم تو حق اینو نداری از من بپرسی!

لوکی روی اوپن و روبروی تام نشست و مشغول بررسی خریدای تام شد. تام با جدیت اخم کرد.

ـ لوکی اینجا خونه ی منه، از نظر تکنیکی ما داریم باهم زندگی میکنیم. رفتارت تو این چندروزه شبیه پدر و مادرای مذهبی ایه که نگران دخترشونن تا با دوست پسرش... نخوابه... اوه متاسفم، مثالم اشتباه بود ولی تو باید تجدید نظر کنی تو...
ـ این چیه؟

لوکی کاغذ A4 رو که توی کاور پلاستیکی بود رو بالا گرفت.

ـ این منم؟

تام با دیدن حیرت لوکی اخماش رو باز کرد و لبخند زد.

ـ آره، تویی.. این نقاشی رو دختری که پشت صندوق نشسته بود بهم داد. البته ازم خواست یکی دیگه از نقاشیاشو امضا کنم ولی اینو هم بهم داد.

لوکی همچنان به نقاشی خیره شده بود.

ـ یه خودکار بهم بده!
ـ خودکار برای چی؟
ـ میخوام اینو امضا کنم و تو وقتی اینو بهش دادی بگو که افتخار بودن تو ارتش منو داره.

تام چشماش رو بست و سرش و به چپ و راست تکون داد. همون کاری که برای مرتب کردن لحظه ای افکاش انجام میداد.

ـ لوکی! جنگی درکار نیست. تو قرار نیست ارتش جمع کنی!
لوکی پوزخند زد و گفت: الان میخوای جلوی منو بگیری؟
ـ به خودت بیا!

لوکی دست به سینه به تام نگاه کرد.

ـ من قرار نیست برگردم هیدلستون. اگر باهام همکاری کنی شاید اجازه دادم زنده بمونی!

تام با چشمای گرد شده از تعجب و ترس یکی از ابروهاش و انداخت بالا و نگاهش رو از لوکی گرفت.

ـ تو میخوای منو بکشی؟!
ـ اگر بخوای مزاحمم بشی شخصا اینکارو میکنم.

تام دوباره به لوکی نگاه کرد. کور سوی امیدی تو نگاهش بود، شاید میتونست لوکی رو تحت فشار قرار بده.

ـ اگر تو منو بکشی اختلالی چیزی تو دنیاها پیش نمیاد چون به هرحال زدی خودتو کشتی.

لوکی بی تفاوت سرشو به چپ و راست تکون داد و همراه با لبخندی گفت: نه، اینجوری کار نمیکنه.
ـ اوه!

The world without borderWhere stories live. Discover now