_ امیدوارم بدونید بهای گندی که زدید چیه!
لوکی خنجراش رو بالا گرفت و با آرنجش تام رو به عقب هل داد. تام برخلاف لوکی با دهن نیمه باز به آدمی که معلق تو هوا رو به روشون ایستاده بود نگاه میکرد. اون مرد دکتر استرنج بود. اما نه اون استرنجی که تو فیلمها دیده بود.
استرنج دست به سینه و با غرور بهشون نگاه میکرد. لباس سیاه رنگی تنش بود و شنل جاندار قرمز رنگش آهسته تو هوا پیچ میخورد. درست وسط سینهاش چشم طلایی رنگی میدرخشید.
_ تو کی هستی و چی میخوای؟!
لوکی گفت.استرنج به زمین نزدیک شد و شنلش از حرکت ایستاد. بدون ترس از برق خنجر لوکی با قدمهای شمرده به لوکی نزدیک میشد.
_ لوکی، فرزند اودین. خدای شرارت و بدبختی.
تام که ترسیده بود و احساس میکرد چیزی درمورد اون استرنج درست نیست؛ دست لوکی رو گرفت تا بکشتش عقب. اما لوکی با لبخند مغروری استرنج رو برانداز میکرد دست تام رو پس زد. همراه با دندون قروچهای جواب داد:« جادوگرای بیارزش زمینی.»
رنگ عنبیهی چشمهای استرنج به قرمز تغییر کرد.
_ واقعاً؟لوکی خنجرش رو گذاشت زیر گلوی جادوگر.
_ پرسیدم چی میخوای!
_ شما دوتا بهتر میدونید چه خرابکاریای کردید. اینجام برای تنبیهتون و درست کردنِ...._ نه!
این صدای وحشتزدهی تام بود که حرف استرنج رو قطع کرد. تام با ترس دوتا دستش رو گذاشت روی دهنش تا با حرف دیگهای وضعیت رو بدتر نکنه.استرنج نگاهش به تام چرخید. متوجه لرزش خفیف بدنش شده بود. از کنار لوکی رد شد و به سمت تام رفت.
_ تو باید همتای اون باشی. موجود مادی و زمینی خالی از هرجادویی. بیارزش و بیفایده. عجیبه که اومده سراغ تو ولی بازم وجودت دردسر سازه.تام رنگ پریده و با پاهایی که میلرزید چند قدم عقب رفت. لوکی از خشم و توهینهایی که به تام شده بود دستهی خنجرش رو فشار داد.
استرنج چهرهی بندیکت رو داشت اما با اون چشمهای قرمز رنگ درخشان و سیاهیای روی صورتش سایه انداخته بود چندین برابر ترسناکتر شده بود. حتا صداش هم بمتر از بندیکت بود.
تام با تمام اتفاقاتی که براش رخ داده بود میدونست هرکاری از دست اون جادوگر بر میآد. و دیگه براش کاملاً واضح بود قرار نیست کسی از این کابوسِ بیپایان بیدارش کنه. حدسش درست بود، استرنج داشت به قصد کُشت نگاهش میکرد.
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}