part 13 (Funny boys)

558 113 12
                                    

ــ میتونم درک کنم که چرا نخوابیدی.

تام آهی کشید و جرعه ای لیوان مقابلش نوشید.

ــ من فقط خسته ام!
ــ منم همینطور. من از یه نبرد مستقیما وارد یه نبرد دیگه شدم.
ــ فکر نمیکنم اینجا هم میدون جنگ باشه.
ــ ببینم تو داری...

تام بطری شیشه ای که تا نیمه پر بود و هول داد سمت صندلی روبروش.

ــ بشین.

تام تکیه داد عقب و چندین بار ریه هاشو از هوا پر کرد و نفس عمیق کشید. لوکی با یه دست صندلی رو کشی عقب و نشست. دستشو دراز کرد و بطری رو برداشت. تام آرنج دستشو گذاشت روی میز و با چونه اش به دستش تکیه داد. حالا بهتر میتونست درخشش چشمای لوکی رو توی تاریکی خونه ببینه.

ــ ویسکی بیست و سه ساله است.

لوکی به مرد کریستالی روبروش نگاه کرد. ظریف و شکننده. هنوزم براش باورش سخت بود که اونا یه نفرن.

ــ قطعا میدونی که این مشروبای زمینی روی من تاثیری نداره؟

تام دست چپشو از پشتی صندلی آویزون کرد و به سقف خیره شد. خونی که تو اعضای بدنش به گردش افتاده بود رو احساس میکرد.

ــ به امتحان کردنش میارزه!
ــ چرا ثور و به این ضیافت کوچیکت دعوت نکردی؟

تام درحالی که دستش آویزون بود خم شد جلو و لیوانش رو هول داد سمت لوکی و دوباره تکیه داد. درحالی که به لوکی خیره شده بود گفت: دیدنش تو این وضعیت ناراحت کننده است. یکی باید کمکش کنه به خودش بیاد.

لوکی برای خودش مقدار کمی از محتویات بطری ریخت توی لیوان تام و یه نفس سرکشید.

لیوان رو با صدای نسبتا بلندی کوبید روی میز و با صداش که دورگه شده بود گفت: از این خوشم اومد!

و لیوانش رو دوباره پر کرد. تام لبخند کجی زد. رفته رفته الکل بهش غلبه و کنترلش رو بدست میگرفت.

ــ بهت نمیخوره اهل مست کردن باشی.
ــ میدونی خیلی دلم میخواست میتونستم بیخیال از دنیا مست کنم و خوش باشم ولی نمیتونم.
ــ چی جلوتو گرفته؟

تام با انگشت اشاره اش چندبار به سرش ضربه زد و گفت: چیزای مهم تری اینجا هست که باید بهشون رسیدگی کنم.

لوکی با باز کردن دستاش به خودش کش و قوسی داد تا احساس خستگیش رفع بشه. تام بی اختیار سرش رفته عقب و دوباره به سقف خیره شد.

The world without borderWhere stories live. Discover now