part 20 (Anarchy)

525 117 20
                                    

ــ چطور دلت اومد این بلا رو سر آقای مهربون بیاری؟
ــ برای بار هزارم، اون خودش غش کرد.
ــ با کریس چیکار کردی؟
ــ احمق! کاری نکردم. اون فقط یه طلسم ساده است... وگرنه مجبور میشدم به صدای فریاد شما دوتا گوش میدادم. اگرم بهش نزدیک بشی که به بازوهاش دست بزنی بهش میگم تیکه تیکه ات کنه.
ــ حواست هست داری کیو تهدید میکنی؟
ــ من ازت نمیترسم. اینجا هیچ قدرتی نداری.

ثور اخم کرد. بحثش با لوکی داشت خیلی جدی میشد.

ثور دستاش رو مشت کرده بود و دور مشت و مچ دستاش جرقه های درخشانی بوجود اومد. لوکی که با دیدن جرقه ها جا خورده بود و انتظار پابرجا بودن قدرت برادرش رو نداشت گفت: باشه حرفمو پس میگیرم...کار احمقانه ای نکن.

ثور مغرورانه لبخند کجی زد و گفت: چرا الان دیگه طلسم و برنمیداری؟!
ــ شاید بازم بهش احتیاج داشتیم.

کریس تحت تاثیر طلسم لوکی اونا رو کاملا مخفیانه به هتلی که توش اقامت داشت اورده بود. تام همچنان بیهوش و لوکی و ثور بالای تختش وایستاده بودن و بحث میکردن و کریس دست به سینه به دیوار تکیه داده بود.

ثور خیلی جدی و با اخم گفت: لوکی من فکر میکردم تو دیگه... بی دلیل بهت نمیگن خدای شرارت!
لوکی با پوزخند سرش رو تکون داد و گفت: نظر لطفته برادر!

ــ من خیلی جدی ام! کریس و ول کن.
ــ اون همین الانشم آزاده. فقط من متقاعدش کردم که بهتره به من گوش بده.
ثور با شکایت گفت: ولی تو داری ازش سو استفاده میکنی! نباید اینکارو بکنی.
ــ توئم نباید تو کار من دخالت کنی!
ــ ولی ما الان باهمیم.
ــ کی همچین حرفی زده؟!

ثور مبهوت به لوکی خیره شد. لوکی حق به جانب ادامه داد: تنها کاری که باید بکنی اینه که دهنتو ببندی و بذاری من فکر کنم.

ــ خسته نشدی؟!
ــ چرا خیلی! سوالا و درخواستات خسته ام کرده.

ثور چشماش رو بست و گفت: لوکی سعی کن فقط یذره شبیه به یه آدم نرمال رفتار کنی.
لوکی با نیشخند جواب داد: منو تو که مثل این آدمای نرمال بدردنخور نیستیم.
ــ لوکی...

لوکی دستش رو گذاشت روی چشماش و گفت: حضورت اینجا رو شبیه جهنم کرده. به
ریش اودین قسم حتی بدتر!
ــ کریس و ول کن.

لوکی سرش رو به چپ و راست تکون داد. ثور اخم کرد اما هیکلش باعث شده بود لوکی دیگه خیلی جدیش نگیره. با هر قدم که ثور به لوکی نزدیک میشد، لوکی قدمی به عقب برمیداشت.

ــ اینکار و میکنی برادر کوچولو!
لوکی با دیوار برخورد کرد و ثور با اخم ترسناکی بهش نزدیک شد.
لوکی با لبخند ملیح شیطنت آمیزی گفت: نمیتونی مجبورم کنی.

The world without borderWhere stories live. Discover now