ــ نه! نههه! خدای بزرگ! چرا باید همش این بلاها سر من بیاد؟!
تام هیدلستون بازیگر سی و هشت ساله، با قدی بلند و چشمای آبی ای که پشت عینک طبی اش قایم شده بودن و موهای مجعد و نسبتا بلند قهوه ای رنگ تو فرودگاه جان اف کندی نیویورک با کوله و چمدون مشکی بین جمعیت با وحشت و نگرانی دنبال همراه های گمشده اش یعنی ثور و لوکی میگشت.
تام فقط لحظه ای برای بستن بند کفشش توقف کرده بود و وقتی سرشو گرفت بالا اونا نبودن.
همچنان داشت به اطرافش نگاه میکرد. دستی که اومد روی شونه اش اون رو از جا پروند. چرخید و به مسئول امنیتی فرودگاه که روبروش وایستاده بود نگاه کرد.
ــ حالتون خوبه آقا؟ بنظر میاد چیزی رو گم کرده باشید. ــ امم آره، راستش اما....
تام از بالای شونه ی اون مرد به چهره ی آشنایی که داشت براش دست تکون میداد نگاه کرد. تام دوباره به مامور نگاه کرد و با لبخند گفت: فکر کنم مشکل حل شد. ممنونم!
و با عجله از کنارش رد شد.
ــ تام!
ــ کریس!تام دستش رو برای دست دادن جلو برد اما کریس دستش رو کنار زد و محکم بغلش کرد. کریس کاملا برخلاف تام شاد و سرحال بود. مثل همیشه.

ــ دلم برات تنگ شه بود رفیق. خوشحالم که بالاخره اومدید... اومدی؟! پس اونا کجان؟ نکنه اینم یه نقشه است که منو دوباره سرکار بذارید؟تام مثل بستنی قیفی زیر نور آفتاب تابستون وا رفت. با اشکی که در اثر نگرانی زیاد توی چشماش جمع شده بود به کریس نگاه کرد.
ــ گمشون کردم.
ــ خب پس سرکارم!
ــ نه کریس گوش کن. خودت که دیدی اونا واقعا اینجان... فقط گم شدن. کریس ما باید...کریس دستش رو انداخت دور شونه ی تام و گفت: چطوره قبل از اینکه اون دختره عکسایی که ازمون گرفته رو پخش کنه بریم یه جای خلوت تر؟
ــ چی؟کریس تام رو هل داد و بی هدف میچرخیدن. تام با دقت به اطرافش نگاه میکرد تا شاید اتفاقی ثور یا لوکی رو ببینه. کریس با خنده ی ساختگی ای گفت: صدای گوشیشو شنیدم داشت ازمون عکس میگرفت و با هیجان تایپ میکرد...
کریس تام رو هدایت کرد طرف یکی از راهرو ها. هرچقدر جلوتر میرفتن خلوت تر میشد. تا جایی که به غیر از اون دو نفر دیگه هیچکس نبود.
تام وایستاد و مضطرب گفت: کریس این کمکی نمیکنه. ما از جمعیت دور شدیم و الان جلوی در سرویس بهداشتی وایستادیم درحالی که ثور و لوکی توی...توی جمـ....
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}