ــ میدونید وقتی همتون دارید همزمان به یه نفر زنگ میزنید هیچ کمکی نمیکنه؟
تونی به کریس، رابرت و پیتر که گوشی بندیکت رو دستش گرفته بود نگاه کرد.
رابرت شونه ایی بالا انداخت و گفت: اینکه توئم اون یکی موبایل منو گرفتی و نمیذاری...
ــ هی هی هییی!
کریس درحالی که گوشیش رو تکون میداد گفت: بالاخره داره زنگ میخوره!!اسکارلت که دست به سینه روی میز نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد گفت: عقل کل مهم اینه که جواب بده، حالا کی رو داری میگیری؟
تونی پوزخند زد: تام هیدلستون عزیزتون که الان حتی نمیدونیم زنده است یا نه.پیتر دستشو گذاشت روی دهنش و با صدای وحشت زده ای گفت: یعنی لوکی کشته اش؟
رابرت دستشو گذاشت روی شونه پیتر و با لحنی که درتلاش بود به پیتر دلداری بده گفت: نه..نه، لوکی به همین راحتیا نمیتونه خودش رو بکشه.ــ هییی! هیی!
کریس با حرکت دستش اشاره داد که همه ساکت شن. تونی با قدمای بلند رفت طرف کریس و گوشی رو از دستش کشید بیرون و رو به گوشی هیجان زده داد زد: تام! تام تو حالت خوبه؟تااام!
کریس سعی کرد گوشی رو از دست تونی بگیره.
ــ داد نزن استارک بده باهاش حرف بزنم.
ــ الان میخوای چیکار کنی؟ احوال پرسی؟ بذار خودم باهاش حرف میزنم... تاام؟
کریس معترض گفت: هی!اما بالاخره موفق شد گوشی رو از دست تونی بیرون بکشه. پشتش رو کرد به تونی و سعی کرد با تام صحبت کنه. اما تماس خیلی زود قطع شد.
ــ لعنت بهش!
اسکارلت خیلی آروم پرسید: چیشد؟کریس عصبانی و پکر گوشیش رو پرت کرد روی میز و نشست رو صندلی.
ــ خیلی خب اینم از این؛ حتی یه کلمه ام نتونستیم باهاش حرف...
جمله کریس با فریاد جیغ مانند رابرت ناتموم موند. کریس با دیدن افتادن اسکارلت روی زمین با عجله بلند شد.
تونی، پیتر و اسکارلت روی زمین افتاده بودن و شدیدا میلرزیدن. تونی به زمین چنگ میزد و سعی داشت به چیزی اشاره کنه و صدای گوش خراش فریاد های پیتر کل اتاق و گرفته بود.رابرت دویید طرف تونی اما قبل از اینکه بتونی دستش رو بگیره موج انرژی نامرئی ای با شدت زیادی پرتش کرد عقب و باعث شد بخوره به بندیکت که نفس نفس زنان وارد اتاق شده بود.
بندیکت با وحشت به اون سه نفر که روی زمین افتاده بودن نگاه کرد.
ــ چه اتفاقی داره میوفته؟!!!!

و درست بعد از تموم شدن حرفش صدای مهیب و نور کور کننده ی رعد و برق وحشتناکی همه جا رو برای چند ثانیه در بر گرفت.فقط کریس هوشیار روی زانو هاش نشسته بود و با دوتا دست گوشاش رو که سوت میکشیدن رو فشار میداد.
بقیه بیهوش روی زمین افتاده بودن. کریس میلرزید و بی اختیار از درد اشک میریخت، دندون هاش رو روی هم فشار میداد تا اینکه دستی روی شونه اش اومد. به زحمت چرخید طرف صاحب دست.
استفن با خونی که از بینی و دهنش تا زیر چونه اش میرسید به زحمت لبخند زد و بی جون خودش رو پرت کرد روی زمین و کنار کریس نشست.
استفن نفس نفس میزد و همراه با هرنفس خون زیادی از دهنش بیرون میومد و مثل آبشاری پایین میرفت. با زحمت گفت: اوضاع اصلا خوب نیست.
کریس بالاخره دستش رو از روی گوشاش برداشت و استفن رو نگه داشت تا درازکش روی زمین نیوفته.
ــ ما باید چیکار کنیم دکتر؟
ــ باید اون منبع رو... پیدا کنیم... کاپیتان... همه چیز داره.. ازبین... میر..هاستفن چشماش رو بست و با کج شدن گردنش کریس فهمید اونم مثل بقیه بیهوش شده. آروم استفن رو خوابوند روی زمین و بلند شد.
موبایلش رو از روی میز برداشت و به اولین کسی که به ذهنش میرسید زنگ زد.
_ الو؟ منم کریس، به کمک احتیاج داریم...

YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}