part 6 (Avengers assemble!)

625 121 21
                                    

ــ یعنی اگر فرار نمیکردم این اتفاقا میوفتاد؟ این شبیه جهنمه! مادرم... اودین و ازگارد نابود شدن و ثور یه خواهر داره!
ــ ممکنه شوکه بشی اما تو افسانه های واقعیتون هلا و سگش بچه های توئن.
ــ این مزخرفات و کی از خودش درمیاره؟
ــ بهش فکر نکن.

لوکی به صفحه تلوزیون خیره شد و اسامی ای که توی تیتراژ بودن رو خوند.

ــ این احمقا کین؟

تام به موهاش دست کشید و رفت تو آشپزخونه تا به غذاش سر بزنه.

ــ اونا احمق نیستن لوکی. بازیگرا و عوامل فیلمن.
ــ وقتی بچه بودیم این ثور همیشه بخاطر غرور بدرد نخورش گند میزد به همه چیز! من مطمئنم سر تانوس و نشونه نگرفت تا فرصت داشته بهش بگه دیدی کشتمت!
ــ لوکی تو نمیتونی سرزنشش کنی. ثور همه چیزشو از دست داده بود؛ همینطور برادر عزیزشو که خیلیم دوسش داره!

لوکی پوزخند زد و در نبود تام از فرصت استفاده کرد و پاهاشو گذاشت روی میز و راحت لم داد. میدونست تام بهش در مورد مدل نشستش چیزی بهش نمیگفت اما دلش نمیخواست با لکه کردن میزش دلشو بشکنه.

ــ آره من مردم! این بار چندمه؟

لوکی صدای خنده ی تام که چیزی شبیه به اهه هه بود رو شنید. خنده های تقریبا بی صدا.

ــ میدونم ولی بازم درمورد برادرت زود قضاوت نکن. میتونیم بریم سینما اندگیم رو ببینیم.

لوکی صدای قدمای تام رو شنید. پاهاشو از روی میز برداشت و چرخید طرف تام. هنوزم فکر میکرد این مرد دیوونه است.

ــ کارایی مهم تر از فیلم دیدن داریم!
ــ هنوزم نمیخوای بهم بگی هدفت چیه؟ منظورم اینه که میخوای چیکار کنی؟

لوکی لبخند زد. دوباره تکیه داد. خوب میدونست میخواد چیکار کنه و قرار نبود فرصتشو از دست بده.

ــ اینجا دیگه خبری از ثور و گروه مسخره ی انتقام جویانش و حتی اون کله بنفش متعادلم نیست. فقط منم؛ لوکی شاهزاده ی ازگارد و پادشاه برحق یوتنهایم خدای شرارت! قوی ترین موجود جهان شما!
ــ لوکی!

لوکی به تام نگاه کرد. منتظر لبخند مودبانه اش بود اما با اخم تقریبا شدیدش مواجه شد. اینم یکی از اون موجودات ضعیف و دلسوزیه که میخواد از سیاره اش در برابر شرارت محافظت کنه و مانعش بشه.

ــ پرسیدم میخوای چیکار کنی!

تام با چشمای آبی رنگ و مملو از آرامشش تلاطمی عجیب داشت توی روحش بوجود میاورد. دعوت به چالش اساسی و بزرگ. لوکی خودشو تسلیم کرد. از اینکه فکر کنه تبدیل به اون لوکی ضعیف و مهربونی که آینده منتظرش بود بشه متنفر بود.

برای پایان دادن به این تلاطم از تام رو برگردوند. خم شد رو به جلو و آرنج هاشو گذاشت روی زانوهاش.

ــ من قرار نیست برگردم.
ــ نمیتونی برای همیشه اینجا بمونی. دنیای خودت بهت احتیاج داره!
ــ مادرم رو کشتن، ازگارد نابود شده. اودین مرده و نه قلمرو بدون نظارت اون قراره بهم بریزه، منم حتی مردم! خسته تر از اونیم که بخوام همه ی این چیزا رو تحمل کنم. آینده ای که ازش خبر دارم و نمیتونم تغییرش بدم.
ــ لوکی...
ــ ساکت شو! نمیخوام دیگه حرف بزنم.

نباید بهش اجازه میداد بیشتر ازش اعتراف بگیره.

ــ نه، فقط میخواستم بپرسم مطمئنی نمیخوای شام بخوری؟ میتونم برات یه چیزی حاضر کنم.

لوکی به بشقابی که دست تام بود نگاه کرد. سبزیجات آب پز کسل کننده!

ــ نه من از آشغالای آب پزت نمیخورم.

تام خندید. بشقابش رو گذاشت روی میز.

ــ من خودمم خیلی دوست ندارم هرشب از این به قول تو آشغالای آب پز بخورم ولی تو رژیم غذاییمه.

لوکی اول خودش و بعد تام رو برانداز کرد. مثل ثور عضلات درشتی نداشت اما روی فرم بود، تامم باید هیکلش بهش شبیه میبود.

ــ رژیم؟
ــ برای نقش جدیدمه، از اون نقشا که باید لباستو در بیاری و حسابی جلوی دوربین خودنمایی کنی و ...

تام لب پایینشو گاز گرفت. توی فکر فرو رفت و به حرفش فکر کرد. میدونست با وجود لوکی قرار نیست چیزی مثل روال سابقش پیش بره. باید میرفت از تئاترش انصراف میداد و یه سر به پاسگاه پلیس میزد تا ماجراهای پیش اومده رو حل کنه. تقریبا برنامه ی روزانه اش باید به کل کنسل میشد. بنظرش اینکه هنوز داره رژیمشو رعایت میکنه مسخره اومد.

ــ خب بقیه اش؟

تام با لبخند ناگهانی و بزرگی از فکر بیرون اومد و گفت: نظرت راجع به یه شام درست و حسابی چیه؟ اممم... مثل پیتزا!
ــ پیتزا چیه؟
ــ بدون شک عاشقش میشی!

لوکی شونه هاشو انداخت بالا و نگاهشو از تام گرفت و زیر لب گفت: فکر میکردم بجز چای چیز دیگه ای نمیخوری.

تام شنید و خندید. به لیست موضوعاتی که میخواست در موردشون با لوکی صحبت کنه اهمیت و میزان حیاتی بودن چای رو هم اضافه کرد.


The world without borderWhere stories live. Discover now