کوک اومد داخل و من با دیدنش ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت باید الان با زندگیم خداحافظی کنم درسته البته که درسته کوک چشمش به من خورد و من هرکاری
میکردم تا به چشمای لعنتیش نگاه نکنم لرزشم و مخفی کرده بودم
–چته
با تعجب بهش نگاه کردم گنگ نگام میکرد
+منظورت چیه
–چرا همونجوری موندی منو نگاه میکنی
چه اتفاقی داره میوفته
+من خوب همینجوری میدونی که نسبت به تو
گارد دارم
–خوبه درستو بلدی
اخم غلیظی کرد
رفت سمت اتاقش و من تا اخرین لحظه نگاش کردم وقتی وارد اتاق شد بیحال افتادم رو کاناپه
دستمو رو قلبم گذاشتم یادش نیست یادش نیست خدایا ممنون
ولی اخه چرا...
صحنه ای که زخمی شده بود اومد جلو چشمم اونجا هم میگفت یادش نیست چه اتفاقی افتاده
اما بعد...
بعد یادش اومد دوباره استرس گرفتم الان یادش نیست اما یادش میاد وقت زیادی ندارم
هرلحظه ممکنه یادش بیاد چه اتفاقی افتاده اما سوال مهم اینه که چرا یادش میره
قبلا نبود چون موقعی که به عنوان جان منو دیده بود یادش مونده بود که من کیم
این اصلا چیز خوبی نیست ممکنه نشونه ی این باشه که کم کم کوک داره از بین میره و شخصیت های الکیش جاشو پر میکنن اگه همینطوری پیش بره دیگه کسی به اسم جون کوک وجود نداره
چیکار باید بکنم اصلا چیکار میتونم بکنم اون حتی نمیزاره من بهش نزدیک بشم
در اتاق باز شد و از ترس پریدم فهمید یعنی؟
با چشمای درشت نگاش کردم
–چرا منو همش اونطوری نگاه میکنیترسویی درست ولی این دیگه اخرشه...صبر کن ببینمم
اومد جلو که من جمع شدم تو خودم
–نکنه اتفاقی افتاده هان
سعی کردم عادی باشم
+تو این خونه چه اتفاقی میخواد بیوفته مثلا
انگار خیالش راحت شد
–ببین بچه اگه چیزیو ازم مخفی کنی و من بعدا بفهمم خیلی برات گرون تموم میشه
دقیقا زد به هدف
+خودم میدونم
–خوبه حالا پاشو من گشنمه تازه خونه هم کثیفه
از حرص پوست دستمو کندم انگار نظافتچی اورده حوصله مخالفت نداشتم و بدتر حوصله درد نداشتم
پس بلند شدم و یچیزی تند تند درست کردم اون داشت میخورد
و من خونرو تمیز میکردم همونجوری هم کلی فحشش دادم
اصلا نمیفهمه من ادمم پسره ی احمق
تموم که کرد بلند شد حتی میزم جمع نکرد مثل خر خورد و رفت زحمت اونم موند برای من
...
ماگ قهوه دستم بود و توشو نگاه میکردم
کوک خونه نبود و حداقل یکم خیالم راحت شده بود حتی نمیدونم کی رفت
گرمای لیوان حس خوبی بهم میداد و از یه چیز دیگه که خیالم
راحت بود این بود که با مامان حرف زدم و بهش اطمینان دادم که زندم البته فعلا به قفسه ی الکل ها و مشروب ها نگاه کردم خیلی دلم میخواست
وارد اون باشگاه مخفی بشم فقط برای دید زدن وگرنه اهل ورزش که نیستم
ولی خوب دیدن وسایلاش خاطراتمو زنده میکنه با صدای در از افکارم پرت شدم بیرون ناخوداگاه بلند شدم
کوک بود که با دوییدن و نگاه ترسناک میومد سمتم ماگ
از دستم افتاد و شکست شروع کردم لرزیدن
فهمید...
رسید بهم و یقه لباسمو چنگ گرفت و منو کشید سمت خودش پام از زمین فاصله گرفته بود
غرید
–که میخواستی فرار کنی اره
+ک...کوک اونجور که فکر میکنی نیست
–خفه شو هرزه میخواستی فرار کنی اره نشونت میدم
+نه نه باور کن
یقمو ول کرد و محکم زد تو گوشم
پرت شدم و افتادم رو کاناپه دستمو گذاشتم رو گونم شونمه هامو گرفت و بلندم کرد با مشت زد تو دهنم
مزه شور خون رو حس میکردم تف کردم که خون ریخت بیرون
–مگه نگفتم نمیتونی از دستم در بری هان
اروم حرف زدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم بلند بگم
+ا...اشتباه می..کنی
–نه تو اشتباه میکنی که فکر میکنی من احمقم ولی بهت میگم کی احمقه
مچ دستامو گرفت و محکم فشار داد انقدر که مطمئنم کبود میشه دنبال خودش کشید منو تو حیاط
نمیدونستم داره کجا میبرتم به زیرزمین که رسیدیم تازه فهمیدم کجاست
+نه نه کوک باور کن نمیخواستم فرار کنم دیدی که برگشتم اینجا
–دهنتو ببند پس واسه چه غلطی رفتی اونجا
چی میگفتم...که رفته بودم فوضولیتو بکنم؟
وایساد
–صبر کن ببینم
با ترس نگاش کردم با چشمای به خون نشسته نگام کرد
–میخواستی به شخصیتام نزدیک شی اره
اب دهنمو قورت دادم
+ف...فقط میخواستم کمکت کنم
زد زیر خنده که بیشتر ترسیدم
–که کمکم کنی اره
بازم خندید خنده هاش نشونه ی خوبی نبود یهو پوکر شد و عصبی نگام کرد
–من به کمک احمقی مثل تو نیاز ندارم
با التماس نگاش کردم
+خواهش میکنم
در زیرزمین و باز کرد و محکم پرتم کرد داخل فضاش فوق العاده
تاریک و سرد بود وقتی درو بست تو تاریکی فرو رفتم تو خودم جمع شدم صدای دادش اومد
–اصلا نباید میاوردمت تو...لیاقت تو یه همچین جاییه انقدر بمون تا ادم شی
صدای اون قطع شد و اشکای من جاری
صورتم میسوخت خون هنوز تو دهنم بود و داشت حالم و بهم میزد خوبه باز
انتظار بدتر از اینارو داشتم پوزخند زدم فکر میکردم فوقش منو میکشه جنازمم میندازه تو رودخونه
زدنای ایندفش فرق میکرد
اوایل که تا پای مرگ رفتم شاید یکم دلش سوخت برات گناه من چیه مگه اگه قصدم فرار بود بازم حق داشتم
من حق دارم بزنمش نه اون
فقط یه ادم ضعیف گیر اورده که حرصا و عقده هاشو خالی کنه دوروبرم و اصلا نمیتونستم ببینم تاریکی داشت اذیتم میکرد
زمین سرد باعث لرزشم میشد
چطور دووم بیارم
....
نمیدونم چندروز گذشته بود که اینجام حالم خیلی بد بود احساس ضعف شدیدی داشتم خیلی تشنم بود و سرگیجه داشتم تو این مدت کوک حتی یبارم بهم سر نزده بود
شاید میخواد همینطوری بکشتم
فشارم افتاده بود هر لحظه پایین ترم میومد یکم فقط
یکم امید داشتم کوک بیاد شاید نگرانم شه شاید حتی
حتی...دلش واسم تنگ شه
به فکرم خندیدم معلومه خوب هم گشنم هم تشنه
معلومه هذیون میگم سرگیجم داشت بدتر میشد و حتی
نمیتونستم چشمامو باز بزارم گرچه تو هردو حالت فقط تاریکی بود
بزور بلند شدم اما انقدر ضعف داشتم که سریع افتادم
چشمام داشت بسته میشد و یه حس خیلی قوی
داشت بهم غلبه میکرد که بخوابم
لحظه اخر نوری رو میدیدم که داشت بیشتر میشد ولی من تو
تاریکی خودم فرو رفتم
....
اروم لایه چشمامو باز کردم دیدم تار بود و هنوز یکم سرگیجه داشتم
اصلا من کجام
چندبار پلک زدم تا دیدم واضح شه گیج به اطراف نگاه کردم اصلا برام اشنا نبود نه سقفش نه پنجره هاش نه دیواراش
اروم بلند شدم و به دوروبر نگاه کردم یه اتاق خیلی بزرگ بود با دیزاین کاملا سفید
اینجا کجاست خواستم بلند شم که دستم سوخت
با درد به دستم نگاه کردم سرم وصل بود صحنه قبل اینکه از هوش برم یادم اومد یه نفر اومده بود داخل غیر کوک کی میتونه باشه
با صدای در دنبالش گشتم و نگاش کردم یه دختر تقریبا تپل اومد داخل و با دیدن من ابروهاش پرید بالا سریع اومد سمتم
–خوبین خانم
+شما
–اوه من خدمتکاره اینجام
+اینجا کجاست من اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاده
–الان رئیسو صدا میکنم
+رئیس؟
دویید رفت بیرون منظورش از رئیس کیه بازم به دوروبر نگاه کردم
دیوارا سفید و خالی بودن هیچ تابلو یا چیز دیگه ای روشون نبود یه اتاق بزرگ اما ساده
–میبینم بیدار شدی
با چشمای درشت برگشتم سمت صدا خدای من
+کوک
نیشخند زد
–یادم نمیاد اجاره داده باشم اسممو نصفه صدا کنی
+منظورت چیه
اومد جلوتر
–خانم کوچولو اسم من جون جونگکوکه یادت باشه
دهنم باز موند چی شده
+تووووو
قیافه مسخره گرفت به خودش
–انگار خوشحال نشدی
+من اینجا چیکار میکنم چطوری منو اوردی اینجا
صندلی ای که کنار تخت بود و برداشت گذاشت کنارم و نشست روش
پاشو انداخت رو پاش و دست به سینه موند بازم دکمه های پیراهنش تا سینش باز بود
–گفتم بهت که چیزی که میخوام باید مال من باشه
+الان این مهمه واقعا؟ بهم بگو چطوری من اینجام
داغ کرده بودم جونگکوک که نمیدونه کوک کیه چی دارم میگم
اونا که یه نفرن
ارنجاشو گذاشت رو زانوهاش و خم شد سمتم
–اونروز که از کلوپم زدی بیرون یه نفرو فرستادم دنبالت روز بعد اومدم ببرمت که با صحنه بدی روبه رو شدم
+ک...کدوم صحنه
پوزخند عصبی زد
–عین مرده ها افتاده بودی تو زیرزمین
+چطور فهمیدی اونجام
–اولین جایی بود که به ذهن هرکس میرسید و من خیلی خوش شانس بودم
+اینکار دزدیه میدونی که
با تمسخر نگام کرد
–این که میمردی بهتر بود نه
نفس عمیق کشید و بازم تکیه داد به صندلی
–شرمنده عزیزم ولی چون مال منی حق نداری بدون اجازم بمیری
عصبی شدم
+میشه انقدر از این کلمه مضخرف استفاده نکنی
داری حالمو بهم میزنی من مال هیچ احمقی نیستم و قبلا هم بهت گفتم
لبخند کج زد
–زود قضاوت نکن خوشگله
هنگ زده نگاش کردم دلم میخواد همچین بزنمش که به پام بیوفته بگه غلط کردم ببخشید
بلند شد
–خوب استراحت کن چون بعدا کارت دارم
برگشت بره حرفاش حس خوبی نمیداد اصلا
+صبر کن
سرشو برگردوند سمتم و نیشخند زد
خوب باشه باشه زیادی جذابه قبول...
+نمیخوای بدونی چرا اونجا بودم
لباشو جوری که انگار داره فکر میکنه جمع کرد
–چرا خیلی دوست دارم بدونم ولی وقت زیاد داریم عزیزم
چشمک زد و رفت لعنتی لعنتی لعنتییی
اون چطوری وارد خونه شد فقط واسه اینکه منو بدزده
اوه خدای من یه روانی کامله
ولی اگه نمیومد من مرده بودم تا الان سرمو چرخوندم که چشمم خورد به ظرف رامیون انقدر گشنم بود
که سریع برداشتمش و خوردمش ابم تا اخر خوردم بعد چندروز حس زنده بودن بهم دست داد
حالا چطور از اینجا برم من به هیچکدوم از شخصیت های کوک اعتماد ندارم
گرچه فقط دوتا رو دیدم معلوم نیست چندتای دیگه هم هستن
به سرم نگاه کردم تموم شده بود برداشتمش از رو تخت بلند شدم رفتم سمت پنجره و به پایین نگاه کردم
ارتفاع زیادی نداشت پنجره رو باز کردم و رو لبش موندم چشمامو بستم و شجاعتمو جمع کردم
1
2
3
افتادم پایین و به زمین سنگی برخورد کردم کف دستام زخم شد و پام رگ به رگ شد اما زیاد مشکلی نبود
بلند شدم و شروع کردم دوییدن از اون خونه کوک خیلی بزرگ
تره مخصوصا حیاطش
جالبه هر طور حساب کنی دارم از دست کوک فرار میکنم پام نمیزاشت خوب بدوام به در که رسیدم چشمم خورد به نگهبانا که دوتا بودن و بدتر از همه با دوتا
سگ بودن لعنتی نگهبان چی میگه اخه عقب گرد کردم که سگا برگشتن سمتم و پارس کردن
با ترس به نگهبانا نگاه کردم
–اون دخترست نباید فرار کنه
اه شت برگشتم و شروع کردم دوییدن اخرش که چی میگیرن منو
–صبر کن دختره ی احمق
احمق تو جای من بودی وایمیستادی؟
با پای رگ به رگ شدم بزور داشتم میدوییدم اما با شدن موهام به عقب پرت شدم و چشمامو از رو درد بستم
+اخ اخ
–کجا میخواستی بری فسقلی هان
اونیکی به حرف اومد
–میرم به رئیس بگم
استرس گرفتم نه نه تروخدا اون نه موهامو همینطوری داشت میکشید
+ولم کن لعنتی کندی موهامو
–حقته تا تو باشی فکرای بیخود نکنی
+خودتو بزار جای من
–هه نمیخوام انقدر ضعیف باشم
به غرورم برخورد دستمو بالا اوردم و کوبوندم تو صورتش تکون که نخورد هیچ عصبانی هم شد
تازه فهمیدم چه غلطی کردم
+اوه نه
–منو زدی
بدجور داد زد اب دهنمو قورت دادم
+نه توهم زدی
خفه شو فقط دختر...
–حالیت میکنم
دستشو بلند کرد با ترس به دستش نگاه کردم منتظر موندم تا بخوره تو صورتم اما یه نفر بینمون قرار گرفت و مچ دست اونو گرفت و محکم هلش داد فهمیدن اینکه کوکه سخت نبود
کوک داد زد
–داشتی چه غلطی میکردی
اون مرده از ترس لرزید
–رییس شرمنده ولی اون زد تو صورتم
صورت کوک رو نمیدیدم یهو زد زیر خنده
–که زد تو صورت تو اره واو
برگشت سمتم و نگام کرد
–خوبه....وحشی
الان توهین کرد دیگه نه اخم کردم ولی جوابشو ندادم مچ دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید
+ولم کن میگم ولم کن بزار برم
–بیب با اینکارت فقط منو بیشتر جذب خودت میکنی
وایساد و برگشت سمتم شیطون نگام کرد
–از وحشیا خیلی خوشم میاد
پوزخند زدم
+ولی من از احمقا خوشم نمیاد ولم کن
لبخند کج زد و رفت سمت خونه منم دنبال خودش کشید التماس میکردم ولم کنه اما انگار نمیشنید
رسیدیم به یه در بازش کرد و منو پرت کرد توش دیزاین اینجا
برعکس اون اتاق کاملا مشکی بود و ترسناک تر الانم تو این وضعیت برای من ترسناک تر بود
خودشم اومد تو برگشتم سمتش
+بزار برم
–تازه پیدات کردم بزارم بری اوه عمرا
چشمم به پنجره خورد بدون فکر دوییدم سمتش که کوک زودتر بهم رسید و منو گرفت
منو چسبوند به دیوار دوتا مچامو با یه دستش گرفت و بالای سرم گذاشت
اشکم دراومده بود
+ولم کنننن
دست و پا میزدم تا ازاد شم
–خوبه ادامه بده دوست دارم اینو
با چشمای اشکیم زل زدم بهش
+تو یه بیشعور تمام عیاری
–خودم میدونم عزیزم
لباشو گذاشت رو گردنم و اروم تکونشون داد و باعث شد بلرزم
–کوچولو تا وقت داشتی باید فرار میکردی
سعی کردم صدای لرزونمو کنترل کنم
+میخوای...چیکار کنی
صداشو شنیدم
–ولی میدونی عزیزم هیچکس نمیتونه از دست جون جونگکوک فرار کنه
نمیفهمیدم چی میگه مغزم قفل شده بود و ترس و استرس بدی کل وجودمو گرفته بود
هلم داد سمت تخت و افتادم روش خواستم بلند شم
اما سریع روم خیمه زد و لباشو چسبوند به لبام
دستمو رو سینس گذاشتم تا هلش بدم اما تکون نمیخورد
دستشو پشت گردنم گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم
اشک همینجوری از چشمام میریخت و قلبم
کندتر میشد لبامو میمکید و گازای ریز و درشت میگرفت حتی
نمیتونستم درد بکشم انقدر سریع و وحشیانه اینکارو میکرد از لبام جدا شد و شروع کرد
به گاز گرفتن و بوسیدن گردنم کیس مارکای عمیق میزاشت که باعث میشد جیغ بزنم
ترقوه هامو میبوسید و لیس میزد حتی دیگه حال التماس کردن و وول خوردنم نداشتم فقط گریه میکردم
گوشمو گاز میگرفت و میبوسید دستشو برد سمت لباسم و تو یه
حرکت پارشون کرد جیغ زدم
–خیلی خاصی دختر
دستامو گذاشتم جلو سینه هام
اما انقدر زور داشت که دستمو پس زد و یکی از سینه هامو تو چنگش گرفت
+نه نه خواهش میکنم
دوباره لباشو گذاشت رو لبام و محکم سینه هامو فشار میداد شروع کرد به گاز گرفتن سینه هام داشتم زیر دستش جون میدادم
و هیچکسم نبود کمکم کنه شاید تنها امیدم کوک بود این که کوک شه نمیدونم چرا اما میخواستم کوک شه
دستشو سمت شلوارم برد که جیغ زدم
+نه نه کوک خواهش میکنم منم میسو خواهش میکنم به خودت بیا خواهش میکنم
بلند گریه میکردم و جیغ میزدم
+کوک خواهش میکنمممممممم
انقدر بلند داد زدم که گلوم میسوخت
از حرکت افتاد بهش خیره شدم اما اشکام نمیزاشت خوب ببینم یهو داد زد و دستاشو گذاشت رو سرش ازم فاصله گرفت
رفتم عقب با همون لباس پارم سینه هامو پوشوندم
و تو خودم جمع شدم بهش نگاه کردم برگشت و گنگ خیره شد بهم
–می...میسو
گریه هام شدت گرفت و از ته دل داد زدم💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀
های لاولیز😍
بابت تاخیر شرمندهپارت بعد رو زودتر میزارم
با ووت و نظراتون بهم انرژی بدین🥺❤️
Purple u cuties💋💜
~EllA~
YOU ARE READING
Unwanted Killer | Jeon Jungkook
Romance-″اجازه نمیدم خودتو ازم دور کنی″ ″اگه من بخوام ازت دور بمونم چی؟″ -″اونوقت هیولایی میشم که ازش متنفر شی″🥀💛 Couple: Jungkook x Girl Genre: Angst, Romance, Psychology, Smut