💛14

2.8K 236 19
                                    

داشت میومد سمتم که داد زدم
+جلو نیااااا
بازم داشت میومد که بلندتر داد زدم
+میگم نیا لعنتیییی
بالشتی که پشتم بودو و برداشتم و پرت کردم سمتش
+گم شو فقط داری اذیتم میکنی
–اون من نبودم احمق
+چرا خودت بودی خودت بودی خودتم اینکارو کردی
–تو اصلا برام جذاب یا تحریک کننده نیستی بفهم
خدای من الان داره اینو میگه واقعا؟
+برای تو نیستم برای اون شخصیت لعنتیت هستم
از حرص دندوناشو سابید بهم
–تو خودت بهش نزدیک شدی
گریم شدت گرفت راست میگفت تقصیر خودمه تقصیر خودم بدون فکر بلند شدم و دوییدم سمت در
بدون اینکه به این فکر کنم لباسم ناجوره و پارست‌ فقط میخواستم فرار کنم
–اهای کجا داری میری
کجا دارم میرم؟ خودمم نمیدونم
به در که رسیدم سرم گیج رفت و چشمام سیاه شد دستامو گذاشتم رو سرم صحنه های گنگی که تو سرم بودن داشتن واضح میشد یه مرد چاق و گنده داشت کتکم میزد
صحنه ها واضح تر میشدن و سردرد من شدیدتر صداها تو سرم اکو میشدن
+بابا نزن
–مگه بهت نگفتم حق نداری جایی بری
بازم میزد و اون دختر گریه میکرد اره اون دختر من بودم
من
دیگه تحمل نداشتم خیلی عذاب اور بود کم کم همه چی داشت یادم میومد صحنه هایی که از بچگیم یادم مونده بود همه یهو داشتن هجوم میاوردن و باعث اذیت من میشدن نمیخوام ببینم
نمیخوام بدونم
+نمیخواااااااااام
پخش زمین شدم همه جا رو تار میدیدم کوک رو دوتا
میدیدم که داشت شونه هامو تکون میداد صداش سنگین بود برام
گنگ مبهم
اشکام از چشمام سر میخوردن پایین نه بخاطر درد شدیدی که داشتم
بخاطر چیزایی که یادم اومده بود بخاطر بابای عوضی ای که‌ داشتم و الان معلوم نیست کجاست اره اشک میریختم و
خوب حقم داشتم وقتی نمیتونی دردتو توضیح بدی
گریه میکنی به امید اینکه دردت کمتر شه اما الان با وجود کوک بدتر هم میشد
با دیدن وضعیت خودم بدتر هم میشد که کوک بلندم کرده‌ بود و نمیدونستم داره کجا میبرمت میدویید
یعنی نگرانم شده؟
به خودت بیا میسو نگرانی؟ اون؟ واسه تو؟
اما خوب مگه دلیل دیگه ای هم داره اینجوری بدوئه ؟ شاید بهم وابسته شده و
میترسه از دستم بده شایدم نه...
نمیتونستم درست فکر کنم کاش عطر کوک انقدر تلخ نبود‌ که سردردمو بدتر کنه
اصلا کاش یادم نمیومد هیچی یادم نمیومد تا اینجوری نشم کوک منو گذاشت تو ماشین و خودشم سوار شد حتی صدای ماشینم واسم دور و مبهم بود
ماشین با سرعت میرفت و بخاطر تکونای ماشین چشمام
بسته شد و به خوابی عمیق رفتم
...
سقف سفید
اولین چیزی که بعد از بیدار شدنم دیدم به دوروبر نگاه کردم
همه جا سفید بود قطعا اینجا بیمارستانه
بازم چشمامو بستم دلم میخواست بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم هیچوقت بازم داشت خوابم میبرد که با صدای در کلافه چشمامو باز کردم
بی حوصله به دکتری که داشت میومد نگاه کردم رسید بهم‌ و لبخند زد
–سلام حالت چطوره
به سقف خیره شدم
+خوبم
–قیافت که اینو نمیگه
زل زدم بهش
+قیافم دروغ میگه
–باشه اگه تو میگی پس حتما خوبی به عنوان کسی که دو روزه خوابیده
چشمام گرد شد من دوروزه بیهوشم؟
+چرا دوروزه بیهوشم
–یادت نیست
+نه
یادم بود خیلی خوب هم یادم بود اما میخوام بدونم دکتر چی میگه
–خوب تو دچار یه نوع حملات شدی
+چه حملاتی
–تو حافظتو از دست داده بودی درسته
اروم لب زدم
+درسته
–دفعه اولی که دچار شوک شدی حافظتو از دست دادی اما انگار دفعه اول حالت خیلی بدتر شده بود
+بدتر از چیزی که فکرشو بکنین
–خوب سوال مهم اینجاست همه چی یادت اومد
چشمامو به هم فشار دادم بغضم گرفته بود
+متاسفانه
–خیلی خوب الان سرت چطوره
فکر کنم بخاطر جوابم تعجب کرد و خوب سوالی نکرد
+بهترم فقط یکم گیج میره
–سرمت تموم شه خوب میشی اگه چیزی احتیاج داشتی بگو
داشت میرفت که صداش زدم
+دکتر
–بله
+کسی که با من اومد کجاست
یه لبخند کوچیک زد
–همون پسر خوشتیپه رو میگی
+ا..اره همون
–فعلا رفته یه جایی گفت کار داره بعدا میاد
سرمو اروم تکون دادم
+باشه
رفت کوک گفت چه نسبتی باهام داره که راهش دادن ولش کن اصلا مهم نیست
به سرم نگاه کردم هنوز مونده بود صحنه ها
همینطور میومدن جلو چشمم حقیقت اینکه بابام یه قمارباز معتاد بود چیز خیلی تلخیه واسم
حضم اینکه مامانم ترکم کرده بود و بابام منو تو قمار باخت
واسم سخت بود همون شب بود که اومده بودن دنبالم تا منو ببرن ولی فرار کردم ترسیده بودم استرس داشتم مضطرب بودم خوب فقط ده سالم بود و اون همه شوک قطعا برام خوب نبود
رفتم پارک تا قایم شم اما خوب همه اون حسای مضخرف
روم تاثیر گذاشت بیهوش شدم اون خاطره های لعنتیو
فراموش کردم
مینارو پیدا کردم اون خواهرم شد دیگه یه مامان و بابای مهربون داشتم اما خوب همه چی قرار نیست تا ابد ادامه پیدا کنه مثل خوشحالی مثل خوشبختی همه یروز از بین میرن
تقصیر کوک بود اون باعث شده بود همه چی یادم بیاد
تمام اون نحسی هارو
الان باید به فکر بابای عوضیم باشم که کجاست و بعد رفتن
من اون لعنتیا چه بلایی سرش اوردن یا باید به فکر مادری باشم که چرا ترکم کرد خوب حق میدم بابام ادم خوبی نبود
زندگی باهاش سخت بود ولی...
ولی میتونست منم با خودش ببره مگه نه اون که میدونست‌ بابام ادم خوبی نیست چرا منو تنها گذاشت
چشمامو بستم تا از دست اون افکار مزاحم خلاص شم اما
تو تاریکی فقط اون صحنه ها یادم میومد با صدای در نفس راحتی کشیدم نجاتم داده بود
ولی با دیدن کوک اخم کردم و سرمو برگردوندم دلم نمیخواست نگاش کنم فقط وضع زندگیمو سخت تر میکنه
یه پرستارم باهاش اومده بود
–بیا اینم از دوست دخترت که نگرانش بودی
با تعجب اول به دکتر بعد به کوک نگاه کردم
+دوس...
با نگاهش بهم فهموند خفه شو
دکتر ادامه داد
–خوب خانوم جانگ جیهو سرت بهتره
+بله؟
به کوک نگاه کردم که باز گفت خفه شو البته با چشماش
هنگ زده به پرستار نگاه کردم
+آه بله بهترم
خدای من این دیگه اخرشه حتی اسم الکی هم گذاشت روم
–خوب سرمت یکم دیگه تموم میشه اگه حالت کاملا خوبه میتونی بری
خواستم چیزی بگم که کوک زودتر دهنشو باز کرد
–گفت که خانم پرستار حالش بهتره دیگه طاقت ندارم ازم دور باشه میخوام ببرمش
با چشمای گرد نگاش کردم چرا اینطوری حرف میزنه لعنتی بازیگر خیلی خوبیه واقعا برگشت و یه لبخند زد بهم
یجوری شدم ولی خوب من که میدونم پشت اون لبخند چه نقشه شومی کشیده واسم
–اوه معلومه خیلی دوسش داری خیلی خوب میتونی ببریش فقط خیلی مراقبش باش شوک عصبی نزار بهش وارد شه وگرنه ممکنه بازم همه این خاطره هاش یادش بره
با تعجب به پرستار نگاه کردم
+منظورتون چیه
–ببین خانوم جانگ تو تا الان دوبار دچار شوک عصبیه خیلی بدی شدی اولی که باعث شد خاطراتت یادت بره و این یکی هم باعث شد یادت بیاد من فقط دارم احتمالات رو میگم که مراقب خودت باشی
لعنتی...
+باشه مراقبم
با اخم به کوک نگاه کردم یعنی همش بخاطر توعه اونم با
تعجب داشت به دکتر گوش میداد
پرستار سرممو که تموم شده بود و کند و رفت و باز من با کوک تنها شدم ساکت بهم نگاه میکرد داشت میرفت رو
اعصابم اصلا خوب بلده چطور عصبیم کنه
+نمیخوای چیزی بگی
متفکر نگام کرد
–مثلا اینکه خیلی لوسی
+نه مثلا اینکه متاسفی
–متاسف؟
+انگار خبر نداری چیکار کردی
–اون من نبودم
از اینکه بحث اونو کشید وسط داغون تر شدم
+بحث اونو نکش وسط اونو نمیگم منظورم...اصلا ولش کن تو که نمیفهمی
از کنارش رد شدم که مچمو گرفت عصبی زل زدم بهش
–چیه ولت کنم که فرار کنی
اخم کردمو هیچی نگفتم راه افتاد و منم دنبال خودش
کشید بیرون که رفتیم انگشتاشو دور انگشتام حلقه کرد با تعجب به دستمون نگاه کردم دستای بزرگ و داغ اون تو دستای کوچیک و یخ من
چه تضاد قشنگی
سرمو تکون دادم منظورم این بود که چه مضخرف
بقیه مارو نگاه میکردن و بعضیا پچ پچ میکردن الان مثلا چی دارن میگن اخه
بعضیا چقدر رو مخن
حتی نمیتونستم داد بزنم و بگم کمک این منو دزدیده چرا‌ چون از تهدید کوک میترسیدم کلا باید از این مرد ترسید
از بیمارستان اومدیم بیرون نمیدونستم اینجا کجاست ولی‌ خوب مطمعنا نزدیک ترین بیمارستان به خونه جونگ کوک بود
جونگ کوک
اسمش باعث میشد داغ کنم منحرف بیشعور
داشتیم میرفتیم سمت یه موتور اسپرت و خیلی بزرگ نگو این موتورشه وقتی دیدم کوک سوارش شد باور کردم‌ موتورشه
شت
واقعا موتور قشنگیه منتظر نگام کرد
–نکنه منتظری دعوت نامه بفرستم مادمازل
لبخند شیطانی زدم و دست به سینه موندم
+فکر بدی نیست دعوت نامه بده بهم
لبخند کج زد
–حتما
فکر کنم بازم اشتباه کردم از موتور پرید پایین با ترس نگاش کردم که دوتا دستاشو گذاشت رو کمرم و بلندم کرد جیغ زدم
+چیکار میکن...
حرفم تموم نشده بود که محکم نشوندم رو موتور که باسنم‌ نابود شد
+اخ
–اینم دعوت نامه عزیزم
با حرص نگاش کردم خودشم سوار شد تا حالا سوار موتور نشده بودم موتورو سفت چسبیدم یکم میترسیدم یه وقت
نیوفتم کوک موتورو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد
جیغ زدم ناخوداگاه چسبیدم به کوک و محکم گرفتمش
+اروم تر برو
اما از اونجایی که کوک به من علاقه شدیدی داره پس به یه ورشم نذاشت و با سرعت بیشتری رفت
انقدر ترسیدم که دیگه هیچی جز زنده موندن برام مهم نبود
پس قشنگ دستامو دورش حلقه کردم و چشمامو بستم باد رسما داشت به صورتم شلاق میزد حتی یه کلاه هم نداد بهم گرچه خودشم نذاشته بود
سفت بهش چسبیده بودم و حس میکردم اگه ولش کنم میوفتم اونم از قصد تند تر میرفت و حتی یه زره هم از سرعتش کم نمیکرد با وایسادن موتور
با ترس چشمامو باز کردم و از این که رسیدیم نفس راحتی کشیدم با تعجب به خونه نگاه کردم این که اون خونه نیست
کوک سریع از موتور پیاده شد و نگام کرد
منم سریع پریدم پایین
+اینجا کجاست
–زندان جدیدت
با تعجب نگاش کردم نه از چیزی که گفت از اینکه من یذره هم این خونه رو نمیشناسم بازومو گرفت و دنبال خودش
کشید درو باز کرد و منو انداخت توش اینجا کوچیک تر از اون خونه بود نکنه از این میترسید که باز جونگ کوک پیدام کنه
ایندفعه دستمو گرفت و همراه خودش منو کشید حیاط پر بود از درخت اما نه درختایی که میوه میدن
کاملا برعکسش
به در اصلی رسیدیم رمزشو زد نشد رمزو ببینم به لطف قد و هیکلش در باز شد و بازم شوتم کرد داخل
+هی من توپ نیستم شوتم میکنیا
–من هرکاری دلم بخواد میکنم بفهم اینو
اخم کردمو سرمو چرخوندم اینجا دیگه خبری از طبقه دوم  نبود و من حتی نمیدونم اتاقم کجا هست اوه اوه اتاقم دلم خیلی خوشه
یقم که گرفته شد با ترس نگاه کردم که دیدم کوکه
+یقمو چرا گرفتی
–کجاتو بگیرم دوست داری
اینو با یه نیشخند ریز گفت
از خجالت سرمو برگردوندم اونور منحرف
–خیلی ذهنت خرابه عزیزم
دیگه حرف نزنم بهتره
منو با همون یقه ای که گرفته بود دنبال خودش کشید این دیگه اخرشه اخه یقه انگار کیسه زباله بلند کرده میخواد بندازه تو اشغال دونی رسیدیم به یه
در اب دهنمو قورت دادم
اره اینم زندان جدیدم در و باز کرد و بازم شوتم کرد تو
اشغال دونی
به اتاق نگاه کردم غیر تخت و یه پنجره
کوچیک چیز دیگه ای نداشت واقعا شبیه زندانه خوب من‌ گناهم چیه؟
اها حماقت
–خوش بگذره خانوم کوچولو
درو بستو قفلش کرد با ترس به در نگاه کردم چرا قفلش کرد خوب تقصیر خودمه خودم
کاری کردم این بلا سرم بیاد این اتاق لعنتی منو یاد گذشتم میندازه
البته اینجا خیلی بهتره تخت هست و مهم تر پنجره هست چیزایی که تو اون خونه لعنتی نبود بگم اشغال دونی بهتره رفتم سمت تخت و روش نشستم به دیوار تکیه دادم و سرمو گذاشتم رو زانوهام
نیاز به ارامش داشتم
...
–قربان مکانشونو عوض کردن
لبخند کجی زد و عینکشو جابه جا کرد
+همونطور که انتظار داشتم
–منظورتون چیه
+خوب من اون احمقو بهتر از هرکس دیگه ای میشناسم
–اوه بله درسته
از رو میز بلند شد و اونو دور زد روبه روی پنجره قرار گرفت‌ و به بیرون زل زد
–قربان کی نقشه رو اجرا کنیم
+صبر کن پسر جون صبر کن
لبخند شیطانی ای کل صورتشو پوشوند چیز زیادی نمونده بود تا به خواستش برسه
...
سرمو از رو زانوهام برداشتم حسابی حوصلم سر رفته بود هیچ کاری نداشتم بکنم و در عین حال حوصله کاری رو نداشتم بد مریضی ایه
تو این اتاقم هیچی نبود بلند شدم و رفتم سمت پنجره لعنتی بیخیال حفاظ داشت بهش دقت نکرده بودم
هواهم ابری بود و جلوم فقط خونه های سنگی و بلند بود که
فقط ضد حال بودن
با صدای باز شدن در برگشتم سمتش کوک کلشو اورد تو
–خوبه زنده ای
عوضی فقط مسخرم میکنه
–بیا بیرون
رفت و من با تعجب به در نگاه کردم الان گفت برم بیرون به گوشام اعتماد نداشتم رفتم سمت در و وقتی دیدم بازه باورم شد رفتم بیرون دیدمش که داشت میرفت بیرون
دنبالش رفتم از در رفت بیرون و تو حیاط موند چرا رفت
بیرون منم رفتم تو حیاط خیلی سرد بود و منم لباسم نازک بود با دستام خودمو بغل کردم
+اینجا چرا اومدی
–به هوا نیاز داشتم
صداش اروم بود مسخره تر از همه این بود که خودش استین کوتاه پوشیده
بود و با دیدنش بیشتر سردم میشد دندونام میخورد بهم
+ولی...من سر..دمه
برگشت سمتم
–سوال میپرسم راستشو میگی
+خیلی خوب فقط زودتر
–چرا از خونه رفتی بیرون
جا خوردم الان اینجا داره اینو میپرسه واقعا که دیوونست
+چو..چون
–چون چی
چشمامو بستمو جرعتمو جمع کردم
+میخواستم بیشتر بشناسمت
تو چشماش خیره شدم به اندازه دو متر فاصله داشتیم ولی‌ اروم این فاصله رو کم کرد و تو دو قدمیم وایساد
–چرا
+میخواستم کمکت کنم
داشت عصبانی میشد
–به عنوان یه روانشناس
+نه نه کوک به عنوان یه ادم من قبل اینکه روانشناس باشم ادمم
چرا نمیتونم این فاصله کم و اون دوتا تیله مشکیش رو تحمل کنم ازارم میده اما چرا دوست دارم هی نگاه کنم دارم دیوونه میشم نه شایدم دیوونه واقعی منم خبر ندارم
–دلت واسم سوخته بود
مبهوت نگاش کردم دلم سوخته بود؟اگه نه پس چی بود؟ اروم لب زدم
+نمیدونم
–یعنی چی نمیدونی
صداش داشت میرفت بالا سرمو اوردم پایین و به دستاش زل زدم تعجبم بیشتر شد چرا تا حالا دقت نکردم زیر تتو هاش
رد زخم بود زخمای عمیق یعنی برای این تتو کرده که اونارو بپوشونه؟ قلبم درد گرفت
+نمیدونم کوک واقعا نمیدونم ولی...
به چشماش زل زدم
+یه حسی بهم میگفت اگه کمکت نکنم و ولت کنم
تا اخر عمرم عذاب وجدان میگیرم
پوزخند زد
–ولم کنی
+پس چی اخرش که چی منم زندگیه خودمو دارم
–فکر کردی من ولت میکنم
+میفهمی چی میگی
–من میفهمم این تویی که نمیفهمی
یهو بارون شروع به باریدن کرد هر دومون خیس شدیم دیگه
سرمارو حس نمیکردم خیره شده بودم به موهایی که
چسبیده بود به پیشونیش و قطره هایی که رو صورتش سر میخوردن
و همینطور لباسی که بخاطر خیسی چسبیده
بود به بدنش و هیکلشو به رخم میکشید و در اخر به چشم هایی که مثل زخمی ها نگام میکرد محو به اون چشما حرف زدم
+تو نمیتونی منو تا اخرش پیش خودت نگه داری
زبونشو رو لبش کشید
–من هرکاری بخوام میکنم
+خیلی احمقانست تو منو الکی زندانی کردی من هیچ
اشتباهی نکردم حتی نمیدونم چرا این همه بالا داره سرم میاد چرا باید گیر تو بیوفتم خودت میدونی من کار بدی نکردم اما نمیذاری برم ولی اخه چرا چرا لعنتی
–چون نمیخوام ترکم کنی میفهمی
با دادی که زد خشک شدم اما ضربان قلبم شدت گرفت و خودشو محکم میکوبوند به سینم
خودشم انگار تعجب کرده بود
عصبی از کنارم رد شد و رفت و منو زیر بارون تنها گذاشت
خوب...
فکر کنم دارم تو بد دردسری میوفتم

💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀

💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

Enjoy🦋💜
~EllA~

Unwanted Killer | Jeon JungkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora