💛12

2.7K 219 25
                                    

-هان میسو
با حرص چشمامو بستم همین الان اونجا بودم
با همون حرص درو باز کردم که سریع رومو برگردوندم
بیشعور لباس نپوشیده بود حس میکردم قرمز شدم
صورتم خیلی داغ بود
-چته
+یه...یچیزی بپوش
-نگو که خجالت کشیدی بیب
با تمسخر گفت اینو ولی مهم نبود
+فکر کن اره پس یچی بپوش
پوزخند بلندی زد نفهمیدم داره چیکار میکنه کاملا سرمو فرو کرده بودم تو در حتی جرعت پلک زدن نداشتم
هی بدن لخت لعنتیش میومد تو ذهنم خیلی پرو و عوضیه
-موهامو سشوار بکش
چشمامو بستم و اروم برگشتم لایه یکی از چشمامو باز کردم
متوجه شدم لباس پوشیده هردوتا چشمامو باز کردم
دست به سینه مونده بود و بیحس نگام میکرد چقدر موقعی که جان میشد حالت چشماش فرق میکرد درسته اینم بیحسه
ولی
اون ترسناک تر بود شایدم...
دردناک تر
-میخوای همونجوری نگام کنی
به خودم اومدم گیج گفتم
+چی
رفت نشست رو تخت و چشماشو بست
-سشوار موهام
رفتم سمتش و سشوارو به برق زدم و شروع کردم خشک و شونه کردن موهاش
-بلدی مو کوتاه کنی
شوک زده گفتم
+معلومه که نه
-خوب امروز یاد میگیری
+منظورت چیه
-در کشو رو باز کن قیچی کوچیک رو بردار و موهامو کوتاه کن
+هیچ میفهمی چی میگی من بلد نیستم پس بجای کوتاه کردن کلا موهات و خراب میکنم
چشماشو یهو باز کرد و زل زد بهم ترسیدم چقدر ترسناکه این ادم بدون حرف و با تردید در کشو رو باز کردم قیچی کوچیک و مشکی رو برداشتم
بهش نگاه کردم بازم چشماشو بسته بود هرچی میخواد بشه بشه موهای اونه من که گفتم بلد نیستم
شجاعتمو جمع کردم و شروع کردم به کوتاه کردن موهاش
بعد حدود یه ربع و کلی عرق ریختن تموم کردم بهش نگاه کردم خوبه زیاد بد نشد یعنی درواقع خیلی هم خوب شد چشماشو باز کرد و مسقیم زل زد به جلوش انگار شوک زده شده‌ بود
+جو...ن کوک
یچیزی زیر لب گفت که نشنیدم
+چی
-یادم اومد چی شد
ابروهام بالا رفت چی یادش اومد یهو بلند شد و سریع از اتاق رفت بیرون
قیچی از دستم افتاد خدای من چش شد یهو کجا رفت از اتاق رفتم بیرون کل خونرو نگاه کردم نبود رفته یعنی یادش اومد چطور این بلا سرش اومد
ولی اون زخمیه نباید میرفت ممکنه زخمش بدتر شه پسره ی احمق
برگشتم به اتاقش و تختشو مرتب کردم و موهارم جمع کردم
از این که مو جایی غیر از سر باشه متنفرم با چندش جمعشون کردم و انداختم تو سطل اشغال
تموم کردم و از اتاق اومدم بیرون از فضولی داشتم میمردم
نشستم رو کاناپه و به صفحه سیاه تی وی زل زدم نمیدونم چقدر بود که همونطوری موندم اما انقدر الکی زل زدم که خوابم گرفت
چشمام داشت میوفتاد رو هم که در صدا خورد با شتاب بلند شدم و به کوک نگاه کردم انقدر قیافش ترسناک و جدی
بود که جرعت نکردم تکون بخورم
با دیدن لکه خون رو استین و یقش ترسیدم و جیغ زدم
+کوک لب...لباست
با یه حرکت لباسشو از تنش در اورد که تعجبم بیشتر شد همونجا انداختشو رفت تو اتاقش درم محکم بست
انقدر محکم که ناخوداگاه پریدم بالا
رفتم سمت لباسش و به رد خون نگاه کردم
از ناحیه زخمش نبود خودشم که زخمی نشده نکنه...
لباس و انداختم
نکنه کسیو کتک زده با ترس به در اتاقش خیره شدم ازشم بعید نیست بخواد کتک بزنه یا...
انتقام بگیره
اره اونم انتقام از کسی که اینطور زخمیش کرد از من بیگناهی که کاری باهاش نداشتم میخواد انتقام بگیره چه برسه به این
ترسم دوبرابر شد
من دارم با یه دیوونه زندگی میکنم و معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره اگه منم یروز فرار کنم با منم...
نه نه حتی فکرشم ترسناکه اره خیلی ترسناکه
لباسشو انداختم تو ماشین اون خونو نمیتونستم تحمل کنم و باعث میشد حالت تهوع بگیرم
خون لعنتی
بعد از اون سریع رفتم تو اتاق خودم تا از دستش در امان باشم
الان مطمعنا عصبیه و بودن من فقط عصبی ترش میکنه چون تازگیا فهمیدم نمیتونم جلو زبونمو بگیرم و خوب اینم تقصیر خودشه
من دارم عوض میشم بدون اینکه بفهمم بدون اینکه بخوام یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
حالم داره از خودم بهم میخوره
از اینکه لباسای اون تنمه متنفرم
حتی حموم هم حالمو بهتر نکرد رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم
ذهنم انقدر درگیر بود که حتی نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم
انقدر فکر کردم که خسته شدم و خوابم برد
...
با سر و صدایی که میومد از خواب پریدم
از پایین بود از اتاق رفتم بیرون و اروم از پله ها رفتم پایین صدا از اشپزخونه بود
نزدیکش شدم که متوجه کوک شدم داشت تند تند قرص میخورد و شیشه شونو پرت میکرد و صدای بدی میدادن از شوک زیاد دهنم باز مونده بود
پاهام دوییدن سمتش بدون اینکه من بخوام با دستام بازوهاشو
گرفتم بدون اینکه خواستم باشه و بی اختیار داد زدم
+بس کن
محکم هلم داد که پرت شدم عقب ولی تعادلمو حفظ کردم
برگشت سمتم چشماش کاملا خون بود و صورتش قرمز
-نگو که اهمیت میدی بچه
صداش کاملا عصبی و داغون بود باید یجوری ارومش کنم وگرنه خودشو با اون قرصای لعنتی خفه میکرد
+اره اره اهمیت میدم فقط تمومش کن
حالتش عوض شد مات شده نگام میکرد شیشه دارو از دستش افتاد
-دروغگو
با تعجب نگاش کردم
-توهم دروغگویی
چندبار پلک زدم
+نه...نه کوک دروغ نمیگم
-چرا میگی
از دادی که زد ترسیدم ولی به خودم مسلط شدم
+چطور بهت بفهمونم دارم حقیقت و میگم
خیز گرفت سمتم تو یه حرکت مچ دستم و گرفت و منو‌ کشید سمت خودش محکم کوبوندم به یخچال
که از درد خم شدم اما زیاد طول نکشید چون دستاشو و دوطرف نگه داشت و بدنشو بهم قفل کرد منم صاف موندم
سرمو به سمت دیگه چرخونده بودم تا بتونم نفس بکشم
-ثابتش کن
درمونده به چشماش زل زدم و نالیدم
+اخه من چرا باید به تو دروغ بگم
-چون تو یه روانشناسی و اونا یه مشت دروغ گوان
ناراحت نگاش کردم دستمو بلند کردم و گذاشتم رو صورتش که
تعجب تو چشماش معلوم بود حقم داشت رفتارم دست خودم نبود به زخم عمیق رو صورتش نگاه کردم و لب زدم
+متاسفم که باعث شدن انقدر دیدت نسبت به مردم بد شه
بیشتر هنگ کرد و با همون قیافه ازم دور شد و من تونستم تازه نفس بکشم دستاشو مشت کرد و سرشو چرخوند سمت دیگه و به زمین زل زد
-گمشو
صدای ارومشو شنیدم
+چ...چی
داد زد
-از جلوی چشمام گمشو
بلند گفتم
+خودمم همینو میخوام لعنتی
بهم خیره شد بغضم گرفت
یه قفسه سینم مشت زدم
+خودمم میخوام گم شم انقدر گم شم که حتی خودمم نتونم خودمو پیدا کنم
یه قطره اشک لجوج از چشمام اومد پایین
اخم غلیظی کرد
-تو نمیری خیلی خوب خودم میرم
اشکمو پاک کردم و با تعجب بهش نگاه کردم تا بفهمم چیکار میخواد بکنه برگشت که بره اما بین راه وایساد فقط نگاش میکردم با دوتا دستاش سرشو گرفت
اوه نه دوباره
یهو افتاد زمین و داد زد جلو نمیرفتم یعنی قدرتشو نداشتم بعد یکم داد زدن و سرشو فشار دادن متوقف شد فکر کنم تغییر کرد چقدر عجیبه
اروم بلند شد و به جلوش خیره شد من پشتش بودم پس منو نمیدید شروع کرد راه رفتن بازم باید دنبالش برم
درو باز کرد و رفت سریع خودمو رسوندم و مانع بسته شدن در
شدم عین تسخیر شده ها فقط حرکت میکرد چرا حس میکردم از نظر ظاهری یکم تغییر کرده
یجورایی خیلی خوشتیپ تر شده بود و شیک تر راه میرفت...وات د هل؟
شاید توهم زدم اره حتما توهم زدم از در اصلی هم بیرون رفت و منم دنبالش رفتم امیدوارم بازم
ماشین نگیره چون دیگه چیزی نیست دنبالش کنم خیلی راه رفتیم و اون همینجور پیاده میرفت
تمام حواسم به کوک و راه بود که گم نشم بعدا نمیدونم چقدر بود راه میرفتیم اما وقتی وایسادیم فهمیدم
پام چقدر درد میکنه وارد مکانی که جلوش بود شد رفتم جلو به اونجا نگاه کردم‌ بازم کلوپ به اسمش نگاه کردم
*شب تاریک*
حدس میزنم بازم جان شده
اروم واردش شدم زیاد شلوغ نبود تازه فهمیدم اینجا کلوپ شبانست
به دخترهایی که اینور اونور میرفتن و لباسای خیلی باز پوشیده بودن نگاه میکردم چرا اومده اینجا رفتم جلوتر و به دوربر نگاه کردم
کجا رفت
نمیخواستم به چیزای بد فکر کنم اما خوب ذهنم میرفت دیگه دوتا مرد سیاه پوش و هیکلی جلوم وایسادن
و به سرتاپام نگاه کردن یکیشون به حرف اومد
-تو کی هستی دختر
شت حالا چیکار کنم
+اوممم فکر کردم میتونم یکی رو اینجا پیدا کنم اما
انگار اشتباه اومدم
یه لبخند مسخره و الکی زدم و عقب گرد کردم برگشتم برم که
دوباره حرف زد
-نخیر کسی الکی نمیاد اینجا
چه گیری کردم اخه برگشتم سمتشون
+باور کنین فقط راهمو گم کردم
یه پوزخند ترسناک زدن
-هه ماهم باور کردیم
اونیکی هم به حرف اومد
-توهم مثل اون دخترایی هستی که با کلک میخوان بیا اینجا
چی میگن اینا
+ببینین فکر کنم اشتباه گرفتین اما من واقعا گم شدم
-معلوم میشه دنبالمون بیا
تا برگشتن از فرصت استفاده کردم که در برم اما سریع فهمیدن و منو گرفتن دست و پا میزدم و میگفتم ولم کنن انقدر فشارم‌ میدادن که داشتم خفه میشدم
-اینجا چه خبره
با صدا فشارو کم کردن و اون یارویی که جلوم بود رفت کنار و من تازه تونستم کوک رو ببینم اما از تعجب دهنم وا موند
کت و شلوار مشکی پوشیده بود و دکمه لباسش تا وسط سینه هاش باز بود‌ اینکه جان نیست
مرده اروم تر گفت
-رئیس اینم مثل اون دختراست
با عصبانیت نگاش کردم
+اشتباه میکنی احمق من اونی که فکر میکنی نیستم
حتی نمیدونستم به چی فکر میکنه
یهو داد زد
-چی گفتی بچه به من گفتی احمق
خیز برداشت سمتم از ترس چشمامو بستم و منتظر کتکش شدم‌ که با صدای کوک متوقف شد
-بس کن
حتی صداشم بم تر شده بود
مرده به کوک نگاه کرد
*اما رئیس...
رئیسسس؟
-گفتم کافیه
اون یارو منو از پشت گرفته بود و پام اصلا رو زمین نبود کوک اومد جلو تر یه نیشخند زد دستاش تو جیبش بود خم شد و صورتم
-نباید با مهمون عزیزمون اینطوری رفتار کنین
با ترس نگاش میکردم اون نیابد منو میدید چون کوک میفهمه و فکر میکنه من میخواستم فرار کنم
-بیارینش تو اتاقم
هردو همزمان گفتن
*چشم رئیس
رئیس گفتنش خیلی رو مخ بود خودش رفت و منم با خودشون کشیدن نه نه نمیخوام برم وارد یه اتاقی شد و منم پرت کردن داخل خواستم
فرار کنم که درو قفل کردن ای لعنتی فاک به همتون محکم کوبوندم به در که پام درد گرفت
-زور نزن خوشگله نمیتونی در بری
خوب حداقل لقب مسخره دادنش مثل کوکه موقعیتو فراموش کردم و برگشتم سمتش داد زدم
+ببین پسر جون اون احمقی که فکر میکنین من نیستم و علاقه ای هم ندارم تو این خراب شده بمونم پس دست از سرم بردار
تند تند نفس میکشیدم یکم نگام کرد و یهو زد زیر خنده خندش واقعی بود تا حالا خنده کوک رو ندیده بودم‌ دیدما ولی همشون الکی بود
گرچه این کوک نیست این....حتی نمیدونم کیه
-خیلی بامزه ای دختر
هنگ کردم
+من میگم دست از سرم بردار اونوقت تو بهم میگی بامزه خدای من بامزههههه
بازم داشت میخندید
-عصبانیتت بامزست
یهو جدی شد و اومد سمتم تو خودم جمع شدم با چشمای گرد نگاش کردم
-یعنی میخوای بگی از اون دخترایی نیستی که همش میخوان خودشونو بچسبونن به من
چندبار پلک زدم و خنده عصبی کردم
+ببین اعتماد به نفستو درک میکنم
با دستم به سرتاپاش اشاره کردم
+چون حق داری اما بدون من حتی نمیدونم تو کی هستی اونوقت چی خدای من دنبالت باشم هه خنده داره
خنثی نگام میکرد با دستای تو جیبش اومد جلو اما من تکون نخوردم
این همه جسارتو یهو از کجا اوردم
-خوب حالا منو بشناس من جئون جونگکوکم
دیگه رسما قاطی کردم یه شخصیت دیگشه ولی چرا اسمش انقدر به جون کوک نزدیکه؟؟؟؟
سوال عجیبیه واسم
خونسرد خودمو نشون دادم
+خوشحال شدم جناب جئون حالا بزار برم
لبخند زد و برگشت
-میدونی اولش کردم از اون دخترایی هستی که میخوان بزور بچسبن بهم اما...
برگشت سمتم
-اما تا حالا هیچ دختری باهام اینطوری رفتار نکرده بود
+میدونم برات ناراحت کنندست اما تقصیر خودت بود حالا این درو باز کن لطفا
-خوب دقت کن هیچ دختری جرعت نکرده باهام اینطور رفتار کنه
+جدی خوب خیلی متاسفم واقعا
-اگه واقعا متاسفی نشونش بده
+منظورت چیه
-من همیشه دنبال چیزای خاص و کمیابم
+میخوای چی بگی
مسقیم به چشمام خیره شد
-باید مال من باشی
چشمام گرد و دهنم باز موند نمیتونستم حرفشو حضم کنم
یه دیوونه ی کامله آره یه دیوونه کامل
+میفهمی چی میگی
-کاملا
+تو منو تازه دیدی حتی نمیدونی دوستم یا دشمن
حتی ده دقیقه هم نمیشه همو دیدیم
-من ادم شناس خوبیم
+شرمنده اما ایندفعه اشتباه کردی اقا
برگشت سمت در که یهو منو گرفت و پرتم کرد سمت میز که گودی کمرم به لبه میز برخورد کرد و وحشتناک تیر کشید
مچای دستمو گرفت و خوابوندتم رو میز
کاملا تا شدم اصلا وضع خوبی نبود خودشو چسبونده بود بهم
-ببین کوچولو من هرچی میخوام باید مال من باشه چی بخوای چه نخوای
+ولم کن پسره روانی من مال هیچ احمقی نیستم مخصوصا تو فهمیدی دست از سرم بردار
-میخوای بدونی چطور هرچی بخوام مال منه
با ترس نگاش کردم
-نمیخوام بدو...
با برخورد محکم لباش به لبم خفه شدم داشت منو میبوسید لبامو محکم میک میزد و گاز میگرفت از شوک نمیتونستم کاری
کنم به خودم اومدم و شروع کردم دست و پا زدن خشن میبوسید و زور زدنم هیچ فایده ای نداشت
فقط باعث میشد اون بدتر کنه نفس داشتم کم میاوردم و اون ول کن نبود دست از سر لبام برداشت
فکر کردم ولم کرده اما باز گاز محکمی که از گوشم گرفت
جیغ زدم هم مورمورم شده بود هم دردم گرفته بود
+ولم کن
التماس میکردم ولم کنه زل زد به چشمام
-فهمیدی عزیزم که من هرچی بخوام مال منه
+این چیزا ثابت نمیکنه من مال توام احمق
-اوم پس بیشتر میخوای
منظورش چیه
دستشو سمت لباسم برد که جیغ زدم خواست بازم ببوستم
که در با شدت باز شد و یه نفر اومد تو
-بس کن جونگکوک
کوک از حرکت وایساد و اروم از روم بلند شد منم سریع بلند شدم کمرم بد درد گرفته بود و لب و گوشم زخمی شده بود
-اینجا چه خبره
به دختری که داشت داد میزد نگاه کردم سنش کم بود
-کی گفت بیای تو لونا
*نمیومدم که به کارت ادامه بدی اره
-به تو هیچ ربطی نداره
دختره که اسمش لونا بود برگشت سمتم
*از اینجا گم شو دختره هرزه
توهینش برام اهمیت نداشت خواستم برم که کوک داد زد
-جرئت داری برو
خوب متاسفانه من امروز جرئتم زیاد شده پس دوییدم و رفتم بیرون اون دختره داشت داد میزد
و من فقط میدوییدم از اون کلوپ لعنتی اومدم بیرون و دوییدم ‌یکم که دورشدم وایسادم تا نفس بگیرم
نباید میومدم سرمو چرخوندم که چشمم خورد به تلفن عمومی‌رفتم سمتش و شماره مامان و گرفتم
دستام میلرزید
صدای غمگینشو شنیدم که گریم گرفت
-الو
+مامان
-میسو خودتی وای خدایا ممنون میسو خودتی دخترم
+ا...اره مامان خودمم
+وای خدای من کجایی دخترم چی شده چرا صدات اینطوریه
داشت گریه میکرد
+مامان من باید زود برم فقط خوب به حرفام
گوش کن من حالم خوبه نگرانم نباشین فقط فعلا نمیتونم برگردم خونه
-اخه چرا
+یه کار نیمه تموم دارم اما زود تمومش میکنم و میام قول میدم
-چه کاری اخه یهو کجا رفتی
+میام برات همه چیو تعریف میکنم خیلی طولانیه و قراره طولانی ترم بشه نگرانم نباشین نه تو نه بابا
-زود برگرد دلم خیلی برات تنگ شده
+منم مامان منم زود میام فقط بدون خیلی دوستون دارم هم تورو هم بابارو
-ماهم خیلی دوست داریم دخترم
گریش شدت گرفت و قلب منم بیشتر تیر کشید
+من باید برم مامان عاشقتم
قبل اینکه حرفی بزنه تلفونو گذاشتم اشکام سر میخورد تمام مسیر خونرو دوییدم وقتی رسیدم سریع یه لیوان اب خوردم
استرس کل وجودمو گرفته بود کوک منو دید و منو زندم نمیزاره مطمئنم حالا چیکار کنم بگم نمیخواستم فرار کنم حرفمو باور نمیکنه اگرم
باور کنه میفهمه که قصدم این بود به شخصیت هاش نزدیک بشم در هر صورت منو میکشه حالا چیکار کنم
گوشم میسوخت و لبم نبظ میزد
اگه اون دختره نمیومد چه بلایی سرم میاورد فقط مطمئنم که دیگه نمیخوام به این شخصیتش نزدیک بشم
از استرس زیاد کل شبو بیدار موندم
حتی نمیتونستم بخوابم ساعت سه بعد از ظهر بود و هنوز کوک‌ نیومده بود دست و پاهام یخ شده بود ترس
زیادی داشتم
بی قرار بودم‌ در صدا خورد که شروع کردم به لرزیدن

💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀

💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀💛🥀

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

Love u guys💋
Enjoy💜
~EllA~

Unwanted Killer | Jeon JungkookHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin