part ⁴²

4.8K 1.3K 226
                                    

-آجوما...دیگه وقتشه که تمومش کنی.
صدای بکهیونو رو از پشت سرش شنید.
تمومش کنه؟
باشه...
اون رو میکشت و همه چیز رو به پایان می رسوند.

به طرف پسر مو نقره ای چرخید.
-حرف دیگه ای نداری؟وقتشه که به...
اما قبل از اینکه فرصت کنه حرفش رو کامل بزنه چاقوی کوچیک بکهیون توی دستش فرو رفت.

-چی...؟
اون لعنتی کی فرصت کرده بود که دستاش رو باز کنه و اون چاقوی فاکی رو از کجا اورده بود؟

سعی کرد اسلحه ش رو به سر بکهیون نشونه بگیره اما با ضربه ی دیگه ای که به دستش وارد شد اسلحله اش از دستش افتاد.
بکهیون خم شد و اونو برداشت.
-دیگه همه چیز تموم شد آجوما.

دو سورا سرشو با شدت چپ و راست کرد.
-نه...امکان نداره...نباید اینجوری میشد.
با صدای خشمگینش تو صورت در هم بکهیون فریاد کشید.

دستشو بین موهاش کرد و شروع به لرزیدن کرد.
-تو نمی تونی...این همه سال...نقشه هام...
مثل دیوونه ها با خودش شروع به حرف زدن کرد و به بکهیون آهی کشید.

-آجوما...به خودت بیا...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-قبول کن،دیگه کاری از دستت بر نمیاد.

دو سورا لبخندی زد و چشماش پر اشک شدند و صورتش رو خیس کرد.
-منو بکش...

ابروهای بکهیون بالا پرید و با گیجی به زن میانسال یه لبخند مریض روی لب داشت نگاهی انداخت.
-چی...؟

-منو بکش،من کسی هستم که تو چهار سالگی از خانوادت جدات کردم،کتک زدمت و تو خیابون رهات کردم... حالاهم گروگانت گرفتم و میخواستم با بدترین روش ممکن زندگیتو بگیرم...
بین گریه هاش بلند خندید و تو چشمای امگای مو نقره ای که بدون هیچ حسی نگاش می کرد،زل زد و سعی کرد تحریکش کنه.
-من زندگیتو دزدیدم،وقتی تو توی بدبختی زندگی می کردی،پسرم تو پول غلت می زد و به هر چیزی که می خواست می رسید...

یکی از ابروهاشو رو بالا انداخت.
-من باعث شدم تو فقر بزرگ بشی...منو بکش و انتقامتو بگیر...منو بکش و خودتو آروم کن.
زن گفت و بکهیون نیشخندی زد و با دستای خونی موهای نقره ایش رو از صورتش کنار زد.

-بکشمت؟به همین سادگی؟
تک خندی زد و از عمد دستشو روی شونه ی آسیب
دیده ی سورا فشار داد.
-فکر کردی اجازه میدم برنده بشی؟نه...تو باید به خاطر همه ی خطاهات مجازات بشی...

به صدای مامورای پلیس که وارد خونه شدند،گوش داد و لبخندی روی لباش نشوند.
-آجوما می دونی بزرگترین مجازات برای تو چیه؟
سرشو کج کرد و از سورا که به صدا بهش نگاه می کرد،سوال کرد.

_اینکه من کنار کسی که دوستم داره یه زندگی شاد داشته
باشم تو در حالی که اینو می دونی و هیچ کاری از دستت برنمیاد باقی عمرتو تو زندان سپری کنی...
مکثی کرد،به زن میانسال نزدیک تر شد و صداشو پایین اورد.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now