part ²⁹

6.2K 1.4K 186
                                    

بکهیون به چانیول که منتظر معرفی شدنش بود نگاهی انداخت.
-دوست...دوست پسرم پارک چانیول.
با تردید به دانگ هی گفت و مسیر نگاهش رو تغییر
داد،اینار نوبت معرفی کردن پدر و مادر شاگردش بود.
-ایشون هم هان دانگ هی.
امگای بزرگتر سرشو کوتاه خم کرد.
-و هم همسرشون هان شین یانگ شی.
چانیول به نوبت با هر دوشون دست داد.
-خوشبختم.
-خیلی جالبه...مثل اینکه پسرم و پسر خونده م هر
دوشون امشب تصمیم گرفتند دوست پسراشونو معرفی کنند.

دانگ هی با خنده گفت و چشمای بکهیون و چانیول از تعجب گشاد تر شد.
-منظورتون چیه؟
بکهیون با بد گمانی پرسید،ناخوداگاه خودشو بیشتر
به دوست پسر ناخواسته ش‌نزدیک کرد و توی دل آلفای کنارش قند آب شد.
-اوه بکهیونا...منظورم اینه که...امم...اینه که تو
پسرمی...
دانگ هی با من من کنان گفت و با صورت های
شوکه ی زوج مقابل رو به رو شد.
اوه...
لعنتی...
گند زده بود.

-من پسرتونم؟یعنی چی؟
بکهیون از دانگ هی که با دستپاچگی لبشو می جوید سوال کرد و با چشمای ریز شده دقیق بهش خیره شد.
امگای بزرگتر آب دهنش رو با صدا قورت داد و لب
پاینیش رو محکم گاز گرفت.
اون و شین یانگ تصمیم داشت اول بکهیونو آماده کنند و بعد بهش حقیقت رو بگن اما حالا خراب کرده بود.
درسته که هیجان زده شده بود اما چرا دهنش رو باز
کرده بود و بدون فکر کردن حرفش رو به زبون اورده بود؟
چه کار باید می کرد؟
اصلا چطور باید این افتضاح رو جمع می کرد؟
-یعنی من...من...
شین یانگ نفسشو به بیرون فوت کرد.
دانگ هی دروغگوی خوبی نبود و تو این چند سال
زندگی مشترکشون به خوبی متوجه شده بود.
باید خودش دست به کار می شد و جفتش که از استرس‌نزدیک بود هر لحظه حقیقت رو به زبون
می اورد،نجات می داد.

-هیونا در واقع تو...
شین یانگ حرف امگاشو قطع کرد.
-منظور دانگ هی اینه که تو رو خیلی دوست داره...
دست کوچیک جفتشو تو دستش گرفت و ادامه داد.
-و تو رو به عنوان پسر خونده ش در نظر گرفته.

بکهیون با شک به شین یانگ نگاهی انداخت.
-اوه،که اینطور.
پسر خونده؟
پس اون برخوردای منحرفانه چی می گفت؟
نکنه منظورشون ددی آیشو...
نه این نمی تونست باشه،نباید بهش فکر می کرد.
با اینکه باورش نشده بود سرشو تکون داد و به اون
جفت یه لبخند ساختگی زد.
خانواده ی هان واقعا عجیب و غریب بود و تو هر
ملاقاتشون بیشتر به این موضوع اعتقاد پیدا می کرد.
الهه ی ماه...
تو این مدت با این ادمای عجیب چطور می خواست
زندگی کنه؟
احتمالا یا مثل خودشون می شد و یا اینکه در آخر عقلشو از دست می داد.

-فکر می کنم دیگه اینجا ایستادن کافی باشه...می خوام با پسر بزرگترم و دوست پسرش آشناتون کنم،به نظرم دوستای خوبی برای هم میشید.
شین یانگ برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت و همراه جفتش، بکهیون و چانیول رو به نشیمن جایی که کیونگسو و جونگین منتظر برگشتشون بودند،راهنمایی کرد.
-پسرم...
با لحن مهربونی کیونگسو رو که با حالت صمیمانه ای چسبیده به دوست پسرش نشسته بود و بدون توجه به اطرافش باهاش صحبت می کرد رو صدا زد.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now