part ⁴⁰

4.8K 1.3K 201
                                    

-چی داری میگی...
بکهیون با صدای لرزونی پرسید و دو سورا روی صندلی ای که به تهیون برای اوردنش دستور داده بود،نشست.
-احمق کوچولو...متوجه نشدی؟هان دانگ هی و هان شین یانگ پدر و مادرت واقعیت هستن...پدر و مادری که با به دنیا اومدن برادر کوچیکترت سوهیون تو رو فراموش کردن و با سهل انگاریشون کار منو چندین برابر راحت کردن...

مکثی کرد و با یه نیشخند تو صورت رنگ پریده ی
بکهیون ادامه داد.
-شاید باورت نشه اما مثل آب خوردن تو رو از اون عمارت خارج کردم و اونا بعد از چند ساعت،وقتی که دیگه کاری از دستشون بر نمی اومد تازه متوجه نبودت شدن.

بکهیون شوکه آب دهنش رو با صدا با پایین فرو داد.
-دروغ میگی...
زیر لب گفت،لب پایینش رو محکم با دندون گاز گرفت و به زخم شدنش اهمیتی نداد.
-چرا باید دروغ بگم؟
سورا گفت و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.

به بکهیون نگاهی انداخت و و صورتشو با انزجار جمع کرد.
-اصلا تا حالا به خودت توی آینه نگاه کردی؟شبیه هان دانگ هی هستی.
پسر مو نقره ای آب دهنش رو با صدا به پایین فرو داد.

-نه...دروغ میگی،من حرفای فاکیتو به هیچ وجه باور نمی کنم.
فریاد زد و سورا نفسش رو با صدا به بیرون فوت کرد.
چطور میشد یه نفر تا این اندازه احمق باشه؟
دلش می خواست زود تر راهی زندگی بعدیش کنه و یه نفس راحت بکشه اما حیف که باید حدقل چند روز دیگه تحملش می کرد.

-باور نمی کنی؟کدوم قسمتشو؟اینکه اون دو نفر والدین واقعیت هستن و تو شبیه اون امگای آشغالی یا اینکه بهت اهمیت نمی دادند؟
با حالت متفکرانه ای پرسید و پسر مو نقره ای دندوناش رو رو محکم روی هم فشار داد.

-همش...همه ی حرفات دروغه من هیچ ارتباطی با اونا ندارم...آدم اشتباهی رو گروگان گرفتی آجوما.
بکهیون به زن که با یه بی حوصله دست یه سینه بهش خیره شده بود،توپید و نفس نفس زد.

چطور انتظار داشت این که هان دانگ هی و هان شین یانگ پدر و مادر بیولوژیکیش هستند رو باور کنه...؟
به هیچ وجه امکان نداشت که اون پسر بزرگتر خانواده ی هان باشه.
حتی فکر کردن بهش هم حنده دار بود.
پونزده سال...
زمان کمی نبود.
اگه اون دو نفر باهاش نسبتی داشتند چرا تا الان دنبالش نیومده بودن؟
با ثروت و موقعیتی که داشتن خیلی راحت می تونستن پیداش کنن.

-خیلی احمقی...دلم برات میسوزه.
دو سورا با یه لحن به ظاهر متاسف گفت و بکهیون رو بیشتر از قبل بهم ریخت.
-والدینی که به پسرشون اهمیتی نمیدن و...
یه بار دیگه گفت و اینبار امگای مو نقره ای رو عصبانی کرد.

-ساکت شو آجوما...نمی تونی دروغاتو به خوردم بدی.
دو سورا شونه هاش رو بالا انداخت.

-میل خودته،می تونی باور نکنی...من وقتی برای توجیح کردن احمقی مثل تو ندارم.
به تهیون اشاره کرد.
-دهنش رو ببند،صداش واقعا اذیتم می کنه.

"ugly beta" __chanbaekDonde viven las historias. Descúbrelo ahora