part ²²

6.1K 1.4K 217
                                    

-دو سورا...این اولین بارت نیست،قبلا هم به دو تا از
خدمتکارا حمله کردی و بهشون آسیب زدی اما آقای هان به خاطر کیون...منظورم پسرته بخشیدت اما اینبار فکر نمی کنم چشم پوشی کنه.

دو سورا؟!
چه اسم آشنایی قبلا کجا شنید بودش؟

-من کار اشتباهی نکردم،اونا پشت سرش مسخرش
می کردند و همیشه باهاش رفتار بدی داشتند،پس من جوابشونو دادم تا دیگه به خودشون این اجازه رو ندن.
سورا به هودونگ که با ناراحتی دستای پوشیده شده با دستکش های سفید رنگ نازکشو مشت کرده بود،گفت و دست به سینه شد.

به هر حال اون به نظر خودش که اشتباهی مرتکب نشده بود و مظلوم نمایی هم دیگه روی سرخدمتکار که با جدیت بهش نگاه می کرد،جواب نمی داد.

_دو سورا!به نظرت فقط یه جواب دادن ساده بود؟یکی از اونا رو از پله ها هل دادی و راهی بیمارستان کردی،با چوب بایستبال نفر دوم رو انقدر زدی که دست راست اون بیچاره شکست و حالا هم که اگه من دیرتر رسیده بودم آقای بیون رو خفه کرده بودی،جوابی نداری که بگی؟

هودونگ با صدای جدی که تمام تلاششو می کرد به خاطر عصبانیت بلند نشه،گفت و سورا با پوزخند اعصاب خورد کنی که روی لبای قلبی شکلش قرار داشت به ناخن های دستش که مرتب کوتاه شده بودند،نگاه کرد.

-درسته ساده نبود اما خودتون که شاهد بودید آقای هان خیلی راحت بخشیدم و با پول اون دو نفر رو راضی کرد.
شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت.

-اینبارم فکر نمی کنم به لطف علاقه ی هان به پسر عزیزم اتفاق خاصی بیوفته و اخراج بشم.

هودونگ نفس سنگینی کشید و برای آروم کردن خودش چشماشو چند ثانیه بست.

-پسر عزیزت؟فقط داری از اون بچه استفاده می کنی...تو اگه ذره ای دوستش داشتی و بهش اهمیت می دادی از زندگیش ناپدید می شدی.

دو سورا با چشمای درشتش که به پسرش هم به ارث رسیده بود نگاه ترسناکی به هودونگ انداخت.
_از زندگی پسرم ناپدید شم؟چطور می تونید این حرفو بزنید من مادرشم،نه ماه تو شکمم حملش کردم و به سختی،تنها توی بیمارستان به دنیا اوردم!

بکهیون لباشو تو دهنش جمع کرد،بدون اینکه صدایی ایجاد کنه و به درد گردنش اهمیت بده،جابه جا شد و خودشو روی فرش قرمز و مشکی رنگ دست بافت کشوند،پاهاشو دراز کرد و با کنجکاوی به گفتگوی جالب اون دو نفر گوش داد.

فکر می کرد اتفاقایی مثل این فقط تو دراماهای خانوادگی که از تلوزیون پخش می شن رخ میدن اما مثل اینکه تو واقعیت هم وجود دارن.

-مادر پسری هستی که حتی از وجودت خبر نداره و فکر می کنه سالها پیش مردی!
هودونگ گفت و سورا با چشمای اشکی درشت نگاه
خشمگینی بهش انداخت.

-من کسی بودم که باید با آقای هان ازدواج می کردم اما به خاطر اون امگای لعنتی که وارد زندگیش شد و خیلی سریع ازش باردار شد نتونستم...اگه اون اتفاق نمی افتاد بین منو پسرم فاصله نمی افتاد!

"ugly beta" __chanbaekDove le storie prendono vita. Scoprilo ora