part ²⁶

6.4K 1.5K 469
                                    

دانگ هی با دستای لرزون پاکت سفید رنگ آزمایشگاه رو از همسرش گرفت.
-فکر می کنی جوابش چی باشه؟

پرسید و به شین یانگی که بر خلاف خودش
خونسردیشو حفظ کرده بود،منتظر نگاه کرد.
-عزیزم کاش می دونستم.
شین یانگ با یه لبحند کوچیک گفت و همسرش که
رنگ صورتش پریده بود سر تکون داد.

-میترسم...من تو تمام این سالها با امیدواری منتظر
بودم...می دونم که جوابش احتمالا مثبته اما اگه نباشه دیگه نمی دونم چی کار باید کنم.
دانگ هی با صدای ناراحتی که قلب آلفا رو به در
می اورد گفت و برای اینکه چشمای خیسش دیده نشه،
لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.
شین یانگ دستای امگاش رو گرفت.

بهش حق می داد.
اونم مثل دانگ هی تمام این سالها به خاطر میون هیون نگران و ناراحت بود.
با اینکه سعی می کرد همسرشو راضی کنه که
پسرشون دیگه هیچ وقت برنمی گرده اما خودش هم یه امید کوچیک ته دلش داشت.
اینکه هیونی کوچولوشون با برگشتنش قلب های شکسته پدر و مادرش رو ترمیم و حفره ی داخلش رو با بودن کنارشون پر می کنه.
شاید تا چند هفته پیش این یه امید پوچ و بی معنی بود اما حالا با پیدا شدن سر و کله ی یه پسر نوزده ساله ی مو نقره ای تو زندگیشون پر رنگ تر شده بود به صاحبش بیشتر دلگرمی داد.

_دانگ هی،عزیز دلم...درسته،ممکنه جوابش اون
چیزی که می خوایم نباشه اما تو می خوای به خاطر
ترس از منفی بودنش بازش نکنی؟به این فکر کن که
مثبته و دیگه کاملا مطمئن میشی که بیون بکهیون،مین هیون ماعه.
شین یانگ با لحن شیرینی گفت و دانگ سرشو بلند
کرد.

-حق با توعه...
پاکت سفید رنگ رو با حتیاط باز کرد و با استرس
کاغذ سیاه سفید داخلش که سرنوشت چند نفر رو
مشخص می کرد،بیرون کشید.
قبل از اینکه تاش رو باز کنه به شین یانگ نگاه کرد و آلفا با اطمینان سر تکون داد.
آب دهنشو قورت داد،تای کاغذ رو باز کرد و برای پیدا کردن نتیجه نگاهشو پایین اورد.

بیون بکهیون و هان شین یانگ:95درصد تطابق
نتیجه:پدر و فرزند

دانگ هی چند ثانیه بدون اینکه حتی پلک بزنه به
برگه ی آزمایش خیره موند.
بغضش شکست و به هق هق افتاد.
اون ماه گرفتگی پشت گردن بیون بکهیون...
موهای نقره ای و شباهت ظاهریشون...
اشتباه نکرده بود،هیچ کدومشون تصادفی نبودند.
بیون بکهیون معلم نوزده ساله ی درس ریاضی
سوهیون،مین هیون پسر گمشده ی خودشون بود که
سرنوشت بهم رسونده بودشون.
پسر کوچولویی که چهارده سال،بدون هیچ ردی ناپدید شده بود.
سرشو به طرف شین یانگ برگردوند و جواب آزمایش رو دستش داد.

_هیونی...هیونیمون بالاخره برگشته...
با صدایی گرفته ای گفت و اشک های بیشتری از
چشماش پایین رخت.
شین یانگ به نوشته های کاغذ توی دستش خیره شد.
پسرشون،مین هیون بالاخره برگشته بود و این آزمایش وجوابش اثباتی برای این واقعیت بود.
بغضش رو قورت داد.
بازو هاش رو دور همسر گریونش پیچید و اونو به
نرمی تو آغوشش جا داد.
-ناراحت نباش عزیزم...
شین یانگ گفت و دانگ هی سرشو از قفسه ی سینه ی آلفا فاصله داد.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now