با چشمایی که از بی خوابی قرمز شده بود،به ساعت
دیجیتالی کنار تخت خیره شد.
ساعت هفت و بیست دقیقه رو نشون می داد اما اون پنج دقیقه هم نتونسته بود بخوابه.
به محض اینکه چشماشو روی هم میذاشت فکر و خیال به سرش حجوم می اورد و ذهنشو مشغول و هوشیار نگه می داشت.چه انتظاری دارید؟
هر کسیم که وضعیت اونو داشت به این شرایط دچار می شد.
اینکه شب بخوابی و صبح بیدار شی و ببینی امگایی شدی که می تونه بچه به دنیا بیاره،
کسی که ازت متنفره و آرزوی مرگتو داره،باهات لاس بزنه و تصمیم می گیره مسئولیتت رو قبول کنه،
دوست دخترت با یه پیام کوتاه،ساعت سه شب برای شام به خونشون دعوتت می کنه و بخواد به پدر و مادرش معرفیت کنه،توی خیابون،آلفاها بهت زل بزنن و سعی کنن سر صحبتو باهات باز کنن،در حالی که با نگاهشون لختت می کنن،
همه ی این افکار،اینقدر استرس آور بودند که حتی بعد از یه ماه بی خوابی هم،اجازه ی خوابیدن بهت رو نمی دادند.همین که از شدت ترس و استرس هنوز نفس
می کشید،خودش جای شکر داشت.
همه ی اینا به کنار،با دانشگاه چی کار می کرد؟
اون بیون بکهیون معروف بود نه یه دانشجوی عادی که هیچکس نمی شناختش!
چطور می تونست با این وضعیت پاشو اونجا بزاره و خودشو به بقیه ی دانشجوها نشون بده؟
در موردش چه حرفی می زدند؟
پیش خودشو چه فکری می کردند؟
احتمالا به محض اینکه این خبر می پیچید،کاپیتانی تیم اسکواش هم ازش گرفته می شده و از تیم خط می خورد.
چیزی که خیلی سخت به دستش اورده بود رو خیلی آسون از دست می داد.
حتی تصورش هم باعث می شد چشماش پر از اشک بشن و گریش بگیره.انگشتاشو از دهنش بیرون اورد.
به خاطراین اتفاقا و استرسی که بهش وارد شده بود،ناخن جویدن،عادتی که از نه سالگی ترک کرده بود،دوباره برگشته بود.
باید چی کار می کرد؟
هیچ راه حل مناسبی به ذهنش نمی رسید.
شاید بهتر بود موهاشو بتراشه و راهب یه معبد توی تایلند بشه،خودشو از تعلقات دنیوی پاک کنه،مثل راهبای دیگه گیاه خوار بشه و سبزیجات بخوره،تا آخر عمر بودا رو عبادت و بهش خدمت کنه.
یا اینکه خودشو جلوی یکی از اون ماشین های گرون قیمت و خوشگلی که توی خیابونای کانگنام تاب می خوردند بندازه،با خسارتی که از صاحبشون می گرفت به هاوایی مسافرت کنه.ریسکش بالا بود،ممکن بود تا اخر عمر معلول بشه اما به شدت وسوسه انگیز به نظر می رسید.
می تونست لخت،بدون اینکه حتی دیکشو بپوشونه،در حالی که مشروبشو می خوره،لب ساحل آفتاب بگیره و مثل کیم جونگین یه جذاب برنزه بشه،لباسای مردم محلی رو بپوشه و با باسنی که عکس یه طوطی به تازگی روش تتو شده،رقص سنتی مردم هاوایی رو انجام بده.
چه هیجان انگیز!اما حیف که جرئت انجام پریدن جلوی ماشین و انجام هیچ کدوم از این کارا رو نداشت.
پتوشو کنار زد،از تخت پایین پرید و تلو تلو خوران به سمت دستشویی راه افتاد.
کاش زندگیش هم مثل مثانه ش بود!
مثل الان که مثانش خیلی راحت خالی شده بود،
زندگیش هم از مشکلاتش خالی می شد.
با نارضایتی به پایین تنش نگاه کرد.
چه دوران خوشی داشت.
حتی دیگه نمی تونست به دیکشم افتخار کنه و با یه پوزخند توی دستشویی های عمومی به بقیه نگاه کنه.
با یه آه بلند شلوار خاکستریش که پر از پاتریکای کوچولوی صورتی رنگ بود رو بالا کشید.
به آشپزخونه رفت.
YOU ARE READING
"ugly beta" __chanbaek
Fanfictionخلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از خواب بیدار بشه و ببینه ظاهرش کاملا تغییر کرده و یه امگا شده؟! ........................... Name:ugly Beta Genre:Omegaverse,smut,romance,mpre...