part¹⁸

6.2K 1.4K 162
                                    

هانا لبای کوچولوشو روی هم فشار داد،دستای تپلشو مشت کرد و با یه نفس عمیق خودشو راحت کرد.
-اه...چه بوی بدی!

مین هیوک با انزجار گفت و صورتشو جمع کرد.
بکهیون با اینکه از دوست پسر خواهرش چندان خوشش نمی اومد اما اینبار باهاش موافق بود،بوی خیلی بدی می اومد و منبعش کسی جز هانای تو بغلش که با یه لبخند کوچیک اوپاهای جذابشو تو صفحه ی تلوزیون دید میزد،نبود.

-نونا...بیول نونا...
بکهیون با صدای بلند خواهرشو صدا کرد و سعی کرد از راه بینیش نفس نکشه.
خواهرش مگه به این بچه چه غذایی داده بود که این بو رو می داد؟!

بیول پیشبند آشپزیشو باز کرد و خودشو به دخترش رسوند،خم شد و دستاشو برای بغل کردن هانا دراز کرد.
-بیا بغلم هانا باید پوشکتو عوض کنم.

هانا سرشو به چپ و راست تکون داد و خودشو بیشتر به هیونیش چسبوند.
-بیا عزیزم عجله کن.
-نه!
هانا گوشه لباس بکهیونو محکم تو دستش گرفت،چشماشو بست و سرشو به قفسه ی سینه بکهیون تکیه داد.
فکر می کردند می تونن هیونی رو ازش جدا کنند؟
خب اشتباه کردند،هانا این اجازه رو بهشون نمی داد.

-بیولا...پوشکشو عوض نمی کنی؟
مین هیوک بدون اینکه دستشو از بینیش فاصله بده،پرسید و بکهیون پشت سر هم سر تکون داد.

-نونا تو به هانا برس منم به غذاها سر میزنم،نظرت چیه؟
بکهیون با بیچارگی به خواهرش نگاه کرد.
-خودت باید پوشکشو عوض کنی.

بیول گفت و بدون اینکه منتظر جواب برادرش کوچیکترش بشه سر کار قبلیش برگشت.
مین هیوک پوزخندی زد.
دلش خنک شد،کارما به همین زودی انتقامشو از پسر مو نقره ای گرفته بود.
بکهیون ناله ای کرد و هانا به بغل خودشو به اتاق خواهر زاده هاش که زمانی به خودش و بیول تعلق داشت،کشوند.

هانا رو روی میز تعویض گذاشت،یه پوشک تمیز از کشوی کمد برداشت و شلوار صورتی هانا رو از پاش پایین کشید.
فقط یه مرحله ی دیگه باقی مونده بود.
حالا باید چی کار می کرد؟
-هانا کوچولو باید پوشکتو عوض کنم...خب مامانت چیکار می کرد؟
چرا از این بچه می پرسید؟
مشخصه که جوابشو نمی داد.

-اول باید چسبای پوشکشو باز کنی.
سرشو به طرف صدا چرخوند نفس راحتی کشید.
جاشو به بیول داد و خودش روی تخت هه جون نشست.
عوض شدن پوشک هانا چیزی نبود که دلش بخواد شاهدش باشه و مرحله به مرحلشو تو ذهنش ثبت کنه.
-اوه بکهیون چرا فرار کردی؟بهتره یادبگیری و باهاش کنار بیای.
بیول همونطور که با دستمال مرطوب دخترشو تمییز می کرد گفت و بکهیون با تعجب بهش خیره شد.

-چرا باید یاد بگیرم؟
امگای مو نقره ای از خواهرش پرسید.
-بکهیون بالاخره وقتی که بچه های خودتو به دنیا آوردی باید انجامش بدی.
چی؟بچه به دنیا بیاره!
حتی تصورشم ترسناکه.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now