پسر انسانی که حدودا پانزده ساله میزد، سعی میکرد با کمترین سر و صدا خودشو به پشت صخره ای که مخفی گاه خوبی برای دید زدن خرگوش بیخبر بود، برسونه.
اما با لیز خوردن کفشش که از پوست یک گاو بود، با شونه روی سنگهای تیز جلوی پاهاش سقوط کرد- آااااخ…لعنت بهت بکهیون دست وپا چلفتی!
حتی نگاه نکرده هم میدونست غذای دو روزشو از دست داده...
با کج کردن دهنش خودشو مسخره کرد
- با کمترین سر و صدا!پوزخندی از حرص به خودش زد و به کف دستاش با اخم نگاه کرد، خراشایی جزیی از تماس با سنگها روی دستش افتاده بود، با سوزش پاهاش شلوار نخنماشو بالا زد و با دیدن خراشی بزرگ هیسی کشید
- لعنتی
از شدت برخوردش، حتی شلوارشم نخ کش شدو سوراخای تازه ای به قدیمیا اضافه شده بود!با لبهای آویزون از جاش بلند شد و چاقوی کندش که بین شکاف دو سنگ افتاده بود برداشت و توی کمر شلوارش جا ساز کرد با بغض زمزمه کرد
- عرضه ندارم یه خرگوشو شکار کنم...پدرش چه انتظاری بیهوده ای ازش داشت! آخرین قولش هنوز یادش بود، قبل اینکه اورک ها پدر و مادرشو به تیکه های نامساوی تقسیم کنن و بخورن،
پدرش کمکش کرد تا بالای شاخه ی درخت انبوهی پناه بگیره، ازش قول گرفت تا زنده بمونه...
با مادرش از درخت فاصله گرفتن تا بتونن با دور کردن اورک ها، جون پسرشونو نجات بدن!پسرک از بین شاخه ها، با چشمای اشکی و دهنی که بازوی لاغرشو به دندون گرفته بود تا صداش درنیاد، به تیکه تیکه شدن پدر مادرش نگاه کرد...
گروه دوازده نفره اورک ها بعد اینکه سیر شدند، به سمت جنوب رفتن تا شکار جدیدی پیدا کنند.
بکهیون خشک شده و ترسیده یک شبانه روز روی شاخه موند و اشکای بیصداشو با پارچه زبر لباسش پاک کرد و شنل دورشو بیشتر به خودش پیچید.
بلاخره گرسنگی بود که بهش جرات داد تا از شاخه درخت خودشو پایین بکشه
اما بکهیون بینهایت دست و پا چلفتی و بی عرضه بود! از همون بالا با سر به زمین سفت برخورد کرد و ناله دردناکش زیادی توی جنگل ساکت انعکاس پیدا کرد...
با ترس بدون اینکه از سالم بودنش مطمئن شه بلند شد و به سمتی که پدر براش توضیح داده بود دویید تا جایی که میشه از اون نقطه دور شه...بخاطر کمبود غذا و امنیت با خانوادش تصمیم گرفته بودند به سمت روستای سانهم برن. که جزو آخرین روستاهایی بود که انسان ها در انجا ساکن بودند. تنها جای امن فعلی!
اما وسطای راه بود که گیر اورک ها افتادند، الان بکهیون تنها و غمگین به سمت مسیری که پدرش بارها براش تکرار کرده بود تا شاید در صورت جدا افتادنشان از هم راهو بلد باشه، میرفت.قبل تاریکی هوا از درختی بالا میرفت و پنهان میشد خودشو با طنابی به درخت میبست تا موقع خواب نیوفته، تا نزدیک طلوع آفتاب همونجا میموند. بعد از روشن شدن هوا دوباره به مسیرش ادامه میداد...
YOU ARE READING
Dark Luna
Fanfiction👑عنوان: لونای تاریکی 👑کاپل: چانبک 👑ژانر: سوپرنچرال فانتزی رمنس اسمات امپرگ انگست 👑نویسنده: golabaton 👑وضعیت: کامل شده 💌✂️خلاصه بکهیون انسانی که ناخواسته به عنوان لونای جدید انتخاب میشه. از بین پنج آلفا، پارک چانیول به عنوان جفتش انتخاب میشه...