15

2.4K 737 158
                                    

بکهیون به الف نشسته روی صندلی نگاه میکرد. چانیول پیشونیشو به دستش تکیه کرده و چشماشو بسته بود.
حال جسمی چانیول اصلا خوب نبود...
حال روحیش بدتر!
چطور باید بکهیون رو کنترل میکرد؟! این بچه فقط بخاطر لجبازی با الف حاضر بود هر کار احمقانه ای رو انجام بده!

چانیول سرشو از روی دستش بلند کرد به بکهیون نگاه کرد
- منتظرم!

بکهیون از لحن سرد و جدی الف کمی ترسید. ابرو بالا برد، گیج شده پرسید
- منتظر چی؟!

چانیول روی یکی از پاهاش با انگشتش ضربه های کوچیکی زد

- از کارایی که امروز کردی تعریف کن

بکهیون لبخند موزیانه ای زد، حالا که کنار چانیول دور از پسرها بود، دوباره اعتماد بنفسش برگشته بود!

- یکم با خزهای جکسون بازی کردم،
با جونگکوک پرواز کردم برای تشکر بوسیدمش، چون یونجون خیلی جذابه اونم بوسیدم، اگه ایون وو بود دلم میخواست باهم سک س داشته باشیم ولی یه عوضی اونو با خودش برده بود!

چانیول سرشو به صندلی تکیه زد، لبخند غمگینی به پسربچه زد.حتی با حرفهای بکهیون هم عذاب میکشید.

- پس بهت خوش گذشته...

بکهیون با شادی سر تکون داد

- آره خیلی، به تو چی چانیول؟ رنگت پریده! فکر نمیکنم به آینده ای که در انتظارته برسی ، به نظر میرسه داری زودتر از موعد دار زدنت میمیری...

چانیول جدی نگاهش میکرد

- بنظر برام نگرانی هیونا !

بکهیون به چانیول نزدیک شد و با دستاش صورت الف رو قاب گرفت، با شیطنت به پسر لبخند زد
- معلومه نگرانتم! چون واقعا دوست دارم اون صحنه رو ببینم که داری جون میدی

چانیول به لبخند شاد بکهیون خیره بود. آروم زمزمه کرد

- بلاخره میبینی هیونا...ولی مطمئنی که بعد مردنم خوشحالی ؟! چون توی آینده ای که باهم دیدیم ، تو خیلی غمگین به نظر میومدی...

بکهیون پورخندی زد. دستاشو عقب کشید و روی صندلی کناری نشست. خونسرد جواب داد

- خوشحال میشم و خوشحال میمونم! بهت قول میدم

همین موقع بود که تاج کمی دور سر بکهیون فشرده شد. عصا تصویری از آینده رو به پسر انسان نشون داد

[ سر الف روی پاهای بکهیون بود، پسر با انگشتاش رد طنابایی که گردن چانیولو کبود کرده بود رو نوازش میکرد، الف با صورت سفید شده زیباتر از همیشه به چشم میومد! اشکای بکهیون روی صورت الف میریخت. اما چانیول هیچ عکس العملی به اشکهای که صورتشو خیس میکرد، نشون نمیداد. بکهیون با صدای گرفته التماس کرد

- چانیول؟! خواهش میکنم متاسفم....من نمیدونستم....بیدار شو....اینکارو با من نکن....بسه دیگه چقدر میخوابی....تو خوابیدی درسته؟!.....تو نمردی!]

Dark LunaWhere stories live. Discover now