S 2-15

2.5K 653 232
                                    


دم دمای غروب بود. پسرها مسیر طولانی رسیدن به قصر کوهستانی که متعلق به ارباب تاریکی بود و هنوز کسی از وجودش خبر نداشت رو طی میکردند.
گلزار وسیعی که ازش میگذشتند تک و توک درخت بید یا راشی داخلش دیده میشد. علف های درهم پیچیده و نمدار، تقریبا تا زانوی پسرها ارتفاع داشت و قدم برداشتن رو سخت میکرد.
اگه موقعیت بهتری بود پروانه های سفید بیشماری که دورشون پرواز میکردند روی صورت بکهیون لبخند میاوردند، ولی متاسفانه پسر گرگینه اصلا روحیه شادی نداشت. از عصبانیت و قهر چانیول، اونم آشفته و عصبی شده بود. این فقط بخاطر پیوندی بود که بینشون ایجاد شده بود. چانیول خبر نداشت که بکهیون در چه حد دلتنگشه. پسر گرگینه این سه هفته رو به سختی ازش دور مونده بود. وقتی فهمیده بود همه افکارش یه سوتفاهم بوده، فقط دلش میخواست با عشق توی آغوش الف بخزه و از وجودش لذت ببره اونم بدون هیچ غم و غصه و دلخوری از گذشته. اما حالا همه چی بهم ریخته بود.

هنوز نصف بیشتر راه مونده بود، ولی کلافگی از سر و صورت بکهیون میبارید. دلیلش خستگی نبود، دلیلش ارباب تاریکی بود. الف جادوگر از زمان خروج از تونل تا همینجا، نه بهش نگاهی انداخته و نه یک کلمه باهاش همصحبت شده بود. در حالی که خودش یکسره حرافی کرده و تمام زیر و بم دلیل اینکارش رو توضیح داده بود.
دلیل اولش، دلش بچه میخواسته
دلیل دومش اینکه از سک س شبونشون که بی اجازه از اون انجام شده بود دلخور بود، میخواسته با اینکار یکم تنبیه اش کنه

ولی نه تنها ارباب تاریکی نبخشیدش بلکه حالا حسابی عصبانیتر شده بود. چونکه فکر میکرد از این به بعد بکهیون میخواد با دریغ کردن بدنش از الف، توی هر شرایطی تحت فشار بذارتش...
البته حق داشت! بکهیون هنوز روحیه لجباز انسانیش رو داشت و به علاوه سرکش بودن روحیه گرگینگیش رو.
و قرار بود از این به بعد سر هر مسئله کوچیکی همین روشو در پیش بگیره تا الف رو با خواسته هاش همراه کنه. متاسفانه این تنها راهی بود که بلد بود!

بکهیون پکر شده به پسر قد بلندی که جلوتر از خودش توی علفزار قدم میزد نگاهی انداخت. دوباره به جلوی پاهاش زل زد تا نیفته

چرا با من حرف نمیزنه و نگاهم نمیکنه

" چون یه کودنه "

بی حوصله به گرگش جواب داد. بعد فوت کردن نفس سنگینش بلند زیر لب نق زد

- همینجوری سرشو انداخته داره میره نمیگه پاهای این بدبخت درد میکنه!

- این بدبخت میتونه تبدیل بشه و کمتر نق بزنه

چشمهاشو برای چانیولی که بدون برگشتن یا ایستادن این حرف رو زد، چرخوند. میتونست ولی عمدی انجامش نمیداد. خیلی سر اعدام شدن چانیول ترسیده بود و الان دلش فقط یه بغل کوچولو مثل تا فردا صبح، میخواست. ولی چانیول بدجور جلوش گارد گرفته بود و از اخمهای درهمش به عنوان سلاح سرد، برای خشک نگه داشتن جو بینشون استفاده کرده بود. بی طاقت شده از این قهر بودن پسر بزرگتر، با تخسی و حق به جانب گفت

Dark LunaWhere stories live. Discover now