سکوت هراسناکی توی محوطه قصر حکم فرما بود...
چانیول امشب رو به اصرار بکهیون، کنار یونا و تو اتاقش میگذروند. این نبودن چانیول، کمی از استرس بی اندازه و در حد مرگ بکهیون کم میکرد!
امشب ماه کامل بود...
بکهیون در حدی ترسیده بود که دستاش شدیدا میلرزد! یکسره زیر لب دعا میکرد کاش پسرها نیومده باشن...کاش چانیول متوجه نبودنش نشه...کاش همه چی به خوبی تموم شه...
نمیخواست بره! دلش میخواست سرشو زیر ملحفه تخت فرو ببره و تا خود صبح تو همون حالت بمونه! شاید اینطوری هیچ اتفاق بدی براش نیوفته...
ولی نمیشد...باید میرفت! هم برای نجات جون پسرها، هم برای باخبر شدن از این قضیه شکسته شدن پیمان هاش.
پاهای لرزون لاغرشو روی زمین گذاشت، لبشو به دندون گرفت. به آرومی بلند شد از اتاقش بیرون رفت. نگهبان ها بهش توجهی نمیکردند...چون اون آزادی کامل برای رفت و آمد داشت!
نفس سنگینشو ول داد با قدمهای تند شده از قصر بیرون زد. رفتنش سمت دروازه قصر اما کار سختی بود...چون مسلما خبر اینکارش به چانیول میرسید! پس از مسیر دیگه ای باید بیرون میرفت...
گوشه ای از دیوار سنگی و متروکه قصر کمین کرد تا نگهبان هایی که در رفت و آمد بودند از میسر مورد نظرش دور شن، سرکی کشید و با همه سرعتش سمت دیوار روبه رو دوید و از شکافی بین دیوار بیرون رفت و خودشو به محوطه بیرون قصر رسوند. این شکاف رو از چند روز پیش پیدا کرده بود تا بدون دردسر از دیده شدن توسط نگهبانها بیرون بره...نمیدونست از ترس میلرزید یا از سرمای هوا!
توی نور ماه نگاهشو به اطراف حرکت داد.
با حلقه شدن دستایی دور کمرش، از ترس ناخواسته آماده برای جیغ زدن شد اما دستی جلوی دهنش نشست جیغ بلندش رو خفه کرد! با دویدن باد توی موهاش فهمید در حال حرکته...لحظه بعد توی جنگل نزدیک قصر ایستاده بود در کنار شاهزاده خون آشام!!ایون وو بدون جدا شدن از بکهیون، پسر رو توی آغوشش فشرد بوسه ای به پیشونیش زد. بکهیون لرزی رفت...این کار درست نبود...وقتی چانیول با اعتماد به اون کنار دخترش خوابیده بود...
بلافاصله با اخم خون آشام رو کنار زد.ایون وو با لبخند تعظیمی بهش کرد
- لونای من حالت چطوره؟!اخم بکهیون درهمتر شد. با تلخی پرسید
- جکسون کجاست؟!
نگاهشو از خون آشامی که به تاج خیره بود گرفت به اطراف داد تا گرگینه محبوبش رو ببینه. ایون وو نگاه خیرشو از تاجی که یک شاخه داشت، برداشت و به پسرک داد.
چند قدمی به بکهیون دور شده نزدیک شد نگاه دلتنگشو توی صورتش حرکت کرد با لحن آرومی گفت
- من تنهام...جکسون مرده...قلب بکهیون تیری کشید. امکان نداشت...نمیخواست احتمالات چانیول رو باور کنه اما انگار همه چی همونطور بود که ارباب تاریکی گفته بود!
آهی از فشرده شدن قلبش کشید و چنگی به گلوی دردناکش زد.
تنها دوست و آلفای مهربونش...که بارها جون اون و یونا رو نجات داد...نباید بخاطر وفاداری به اون مرده باشه...نباید تو تنهایی و بدون کمک کشته شده باشه...لایه از اشک توی چشمهاش نشست و لایه ای از غم روی قلبش...
YOU ARE READING
Dark Luna
Fanfiction👑عنوان: لونای تاریکی 👑کاپل: چانبک 👑ژانر: سوپرنچرال فانتزی رمنس اسمات امپرگ انگست 👑نویسنده: golabaton 👑وضعیت: کامل شده 💌✂️خلاصه بکهیون انسانی که ناخواسته به عنوان لونای جدید انتخاب میشه. از بین پنج آلفا، پارک چانیول به عنوان جفتش انتخاب میشه...