S 2-11

2.4K 681 175
                                    


بکهیون نگاهشو به ورودی قصر سانتی ور داد. باید گفت برای اینکه بخواد تو همچین لحظه ای به اعصاب و رفتارش مسلط باشه، خودشو آروم و بیخیال نشون بده واقعا سخت بود! اونم با وجود یونا و چانیولی که کاملا بهش زل زده بودند تا عکس العملشو با دیدن قصر، ببینن
میترسید! حق داشت، از این قصر متنفر بود، چون خیلی چیزهارو همینجا از دست داده بود

- حالت خوبه؟
با سوال ارباب تاریکی از کنار گوشش تلاش کرد رفتارشو عادیتر کنه ولی هر چی که به دروازه نزدیکتر میشدند حالش بدتر میشد. لرزش دست داشت، روی پیشونیش عرق نشسته و نفس های عمیق و کش دار میگرفت
با این اوضاع چانیول سریع میفهمید بکهیون این قصر رو به یاد داره. این ترس پسر کوچیک رو آشفته تر میکرد. از دروازه گذشتند، حال بد بکهیون بدتر شد...

انگار ذهنش به هیجده سال پیش برگشته بود! فکر میکرد الان دختر کوچیک سه سالش از داخل قصر به سمتش میدوه...هنوزم فکر میکرد ایون وو دور و برش به کمین نشسته.... میترسید دستش برای چانیول رو شه و سرآخر یه خنجر توی قلبش فرو بره!

بخاطر همه این فکرهای درهم ذهنش، دلش میخواست فرار کنه...از این قصر، اون اتاقی که توش کشته شد، از این الف جادوگر، از خاطرات بچگی یونا که با نگاه به هر گوشه این قصر به یادش میومد
ولی چیزی جلوشو میگرفت و وادارش میکرد جلو بره
چیزی مثل عشق...عشقی که به این دو الف داشت وادارش میکرد دردشو ندیده بگیره با پای خودش به این جهنم برگرده

نزدیک در ورودی بودند که بازوش گرفته و به عقب کشیده شد.  نگاهش به چشمهای تیز چانیول رسید
- پرسیدم حالت خوبه؟!

میخواست جواب بده ولی نمیتونست کافی بود دهنشو باز کنه تا بالا بیاره!

- یه چیزیت هست...

زمزمه عصبی الف بیشتر ترسوندش، روی پاهای سست شدش نشست و حجم داخل معدشو بالا آورد. گلوش و دهنش میسوخت و مزه بدی میداد.
چانیول با دیدن حال بد پسر، اخم کرده نشست و بکهیون رو توی بغلش کشوند با نوازش موهای گرگینه، چیزی تو گوشش زمزمه کرد. به نظرش پسر کوچیک زیادی ناآروم بود. سعی کرد با جادو و وردی کمی آرامش بهش بده...

یونا که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، نگران شده از سیاه گوش پایین اومد و به پسری که توی آغوش چانیول میلرزید نزدیک شد
- هیونی..هیونی حالت خوبه؟!

- نمیخوام اینجا باشم

زمزمه تلخ بکهیون نگاه هر دو الف رو به خودش کشوند. چانیول به پسر لرزون توی بغلش زل زده بود.

یونا نزدیک به چانیول نشست و با دست ضربهای ملایمی به پشت بکهیون زد تا بهش آرامش بده
- مشکلی نیست که میترسی هیونی. این قصر اونطوری که فکر میکنی نیست! هیچ کدوم شایعه هایی که درباره اینجا شنیدی حقیقت نداره...

Dark LunaWhere stories live. Discover now