چانیول تو یک حالت سریع کف دستش رو سپر قلبش کرد و تیری که نزدیک قلبش بود ، سوراخی توی کف دستش گذاشت!
از درد بینهایت روی زانوهاش نشست. با دست سالمش به علفهای زمین چنگ انداخت...
نگاه پسر کوچیکتر با دیدن حالت جمع شده چانیول رنگ ترس به خودش گرفت انگار به حالت اولیه خودش برگشت. قدمی عقب رفت. بهت زده به وضعیت نابسامانی که به وجود اومده بود نگاه کرد. با وحشت به چانیول آشفته ای که شدیدا از دست و شونه اش خون میومد خیره موند...نگاهشو از چانیول به کمان تو دستش رسوند.
کار خودش بود؟!
پسر قد بلند سرشو بالا گرفت به بکهیونی که هیستریک وار میلرزید خیره شد. با دست لرزونش انتهای تیر توی دستشو گرفت و با خشونت از دستش بیرون کشید. درد داشت! بیش از اندازه...تیر رو به سمتی پرت کرد، به طرف بکهیونی که با دیدن این صحنه، ضعف رفته در حال سقوط روی شاخه تیز بود، خیز برداشت و پسر بچه رو توی آغوشش کشوند.
وقتی از سلامتی پسرک خیالش راحت شد، بلاخره تونست نفس سنگین و دردناکش رو بیرون بده.
بکهیون با چشمهای معصومانه اش که در حال پر شدن بود به چانیولی که چشمهاشو بسته بودو لبهاشو از درد بهم فشار میداد، نگاه میکرد. تمامی اتفاقات وحرفای زده شده توی ذهنش تکرار میشد. این باعث میشد بیشتر از قبل از خودش نفرت پیدا کنه...
- من چیکار کردم...
گلوش انقدر خشک شده بود که این جمله اش رو به سختی زمزمه کرد!
انگار در حال مرگ بود...مثل چانیول...
نگاهش رو صورت الف که از درد درهم شده بود، نشست
- چان...
هق هق بچگانه اش کم کم توی بغل الف بلند میشد. اشکهاش دیدشو تار میکرد، لبهاش میلرزید. ترس بدنش رو فلج کرده بود! فقط توی بغل پسر بزرگتر افتاده و بیمارگونه با التماساش سعی میکرد تا جلوی این اتفاق شوم رو بگیره.
با قلبی که غمگینترین قلب دنیا بود از چانیول خواهش کرد
- نمیر...
چانیول هنوزم چشم بسته درد میکشید ولی آغوششو تنگتر کرد تا کمی آرامش به پسر انسان بده!
بکهیون وحشت کرده از حجم خونی که جلوی لباس الف رو خیس میکرد، خودشو بیشتر توی بغل چانیول فرو برد،ترسیده زار زد
- دوباره نه...دوباره نرو و تنهام نذار...من و بچهامونو...دیگه نمیتونم نبودنتو تحمل کنم...از این دوری میمیرم...
لرزش بدنش در حدی زیاد شده بود که چانیول ناچار پلکهاشو باز کرد و دست راستشو بین موهای بکهیون فرو برد تا آرومش کنه.
بکهیون با چشمهای اشکیش به چشمهای آبی مشکی چانیول خیره شد. هراسون و ترسیده میون گریه هاش گفت
- من...بهت آسیب زدم...با حرفام اذیتت کردم...زخمیت کردم...از خودم متنفرم...از خودم متنفرم...حال بکهیون هر لحظه بدتر میشد! در حدی میلرزید و با صدای بلند اشک میریخت که چانیول ترسیده محکمتر اونو تو بغلش فشرد!
با صدایی که برخلاف همیشه، لرزش داشت توی گوش پسر به زحمت زمزمه کرد
- هیییییش من نمیمیرم...نه تا وقتی بدنم زخماشو ترمیم میکنه...پس نترس...الان فقط باید یکمی صبر کنیم تا جادو کار خودشو بکنه...آروم باش و بخواب!انگشتشو روی پیشونی بکهیون کشید و گرمایی رو بهش انتقال داد. پسرک رو بخواب عمیقی فرو برد...حالش چندان مساعد نبود که بخواد به لونا دلداری بده و آرومش کنه!
پیشونیشو روی سر پسر خواب رفته گذاشت و دوباره چشماشو بست. از درد لبهاشو بهم فشرد تا زخمهای بدنش ترمیم شه.
این یه معجزه برای بکهیون بود که ارباب تاریکی نمیمرد! آلادور جادوگر به مدت چهارصد سال ارباب تاریکی بود...بارها توی جنگهایی که با لوناهای مختلف داشت، زخمی و مجروح شد. ولی بدنش خود به خود ترمیم پیدا میشد و از مرگ مصون میموند. تا وقتی که این جادو از بین رفت و به یک فانی تبدیل شد...این نشون دهنده اومدن یک جانشین بود...یک ارباب تاریکی جدید! همون موقع بود که تصمیم گرفت بمیره تا شاهزاده الف ها جانشینش بشه...ارباب تاریکی نفس میکشید اما یه قلب مرده داشت...قلبی که حتی بدون اکسیژن هم میتپید، بدنش خود به خود ترمیم میشد و سالیان دراز زنده میموند...یک اهریمن، اسم شایسته ای برای همچین موجودی بود....البته که نقطه ضعفی داشت...اگه سرش از تنش جدا میشد عمرش هم به پایان میرسید اما هنوز هیچ کس از این موضوع خبر نداشت!
YOU ARE READING
Dark Luna
Fanfiction👑عنوان: لونای تاریکی 👑کاپل: چانبک 👑ژانر: سوپرنچرال فانتزی رمنس اسمات امپرگ انگست 👑نویسنده: golabaton 👑وضعیت: کامل شده 💌✂️خلاصه بکهیون انسانی که ناخواسته به عنوان لونای جدید انتخاب میشه. از بین پنج آلفا، پارک چانیول به عنوان جفتش انتخاب میشه...