خانواده سه نفره به کمک مشعلی که دست ارباب تاریکی بود توی گلزار تاریک و زیر آسمون پر ستاره قدم میزدند و همگی آوازی رو زمزمه میکردند. سیاه گوش غرش کنان پشت سرشون راه افتاده و دنبالشون میکرد.
لبخند بزرگی روی لبهای یونا نشسته بود که با غم چشمهاش همخونی نداشت. با یه دستش، بکهیون و با دست دیگه چانیول رو چسبیده بود.
خوشحال بود کنار هر دو پدرشه، اما وقتش بود که کمی پسرها رو تنها بگذاره تا بدون وجود مزاحمت های اون باهم وقت بگذرونن و تلافی این دوری چند سالشون رو دربیارن. تصمیم داشت که از پدرهاش برای مدتی جدا شه و توی قلمرو الف ها کنار دوست جدیدش که یه دختری الف همسن خودش بود زندگی کنه، این دوری براش سخت و تلخ بود ولی لازم بود انجامش بده. دلیل اصلی این تصمیمش، نگاه های متاسفی بود که بکهیون هر لحظه بهش مینداخت. پدر گرگینه اش هنوزم از ندیدن دوران کودکیش در عذاب بود اون کاملا متوجه این عذابش میشد. توی این مدت تلاش کرد با سر به سر گذاشتن بکهیون و انجام دادن رفتارهای گستاخانه، بهش بفهمونه این دختر الفش انقدرام دوست داشتنی نیست که بخواد هر لحظه، برای چند سالی که کنارش نبود غصه بخوره...
البته به نظر میومد که پدر جادوگرش متوجه منظور پشت رفتارهاش شده و چون این خونسردیش نسبت به گستاخیاش، زیادی عجیب به نظر میرسید. ارباب تاریکی توی روابط پدر و دختری زیادی سختگیر بود!
میخواست بعد کمی وقت گذروندن با پدرهاش، موضوع رفتنش رو بهشون اطلاع بده.
با تموم شدن آواز دست جمعیشون، رو به پدرهاش پیشنهاد داد- یه کارناوال شادی شبونه نزدیک قلمرو کوتوله ها برگذار میشه. همه نوع گونه ای میتونن توی این جشن شرکت کنن . نظرتون چیه ماهم بریم؟ این اولین جشن خانوادگیمون میشه
بکهیون مضطرب ایستاد و زیادی دلواپس مخالفت کرد
- خطرناکه یونا...اونا با دیدن چانیول سریع میشناستش
به پسر قد بلند نگاه نگرانی انداخت.- من براتون شنل آوردم. کسی قرار نیست بشناسنتون. خواهش میکنم خوش میگذره باشه؟
یونا دستاش رو به نشونه التماس توی هم قفل کرد و سمت پدرهاش گرفت.
عجز نگاه و صدای دختر در حدی بود که ارباب تاریکی مجبور شد به این خواسته رضایت بده
- باشه ولی باید زود تمومش کنیم و بریم به قصریونا با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و جیغ جیغ کرد
- عالیه*************
پسرها با صورتی که زیر کلاه شنلشون مخفی شده بود به درختی تکیه زده و به دختر الفشون که بین جمعیت میرقصید، خیره بودند. ارباب تاریکی ولوت رو به قصر راهی کرده بود تا کسی به هویتشون شک نکنه.
جمعیت زیادی توی محوطه سرسبزی دور هم جمع شده و با مشعل هایی که توی زمین فرو برده بودند فضای جشنشون رو روشن کرده بودند.
توی این کارناوال همه نوع گونه ای حضور داشت. هر کدوم به کاری مشغول بود. یکی مینوشید و بعضی ها میرقصیدند و آواز میخوندند و بازی میکردند. بیشترشون صورتشون رو پوشونده و بعضی ها اهمیتی به دیده شدن چهرشون نمیدادند...
به نظر میومد کسایی باشن که با قوانین اصیل ها مشکل دارن. بکهیون لبخند محوی، به دو دختری که عاشقانه توی بغل هم میرقصیدند، زد. مثل اینکه قوانین سخت اصیل ها و ممنوع بودن رابطه هم جنس باهم، باعث شکل گیری این کارناوال شده بود تا برای لحظه ای که شده کسایی که باهم بودنشون ممکن نیست، کنار هم خوش بگذرونن.
YOU ARE READING
Dark Luna
Fanfiction👑عنوان: لونای تاریکی 👑کاپل: چانبک 👑ژانر: سوپرنچرال فانتزی رمنس اسمات امپرگ انگست 👑نویسنده: golabaton 👑وضعیت: کامل شده 💌✂️خلاصه بکهیون انسانی که ناخواسته به عنوان لونای جدید انتخاب میشه. از بین پنج آلفا، پارک چانیول به عنوان جفتش انتخاب میشه...