تو شکم داشتن یه گرگ - جادوگر کوچیک برای بکهیون، حس عجیب و متفاوتتری نسبت به بارداری قبلیش داشت. هر از گاهی توی خواب، رویاهایی رو میدید از یه پسر بچه مو مشکی بینهایت ظریف و زیبا..
پسرکی شش یا هفت ساله ای با چشم های عسلی که خیلی خیلی به خودش شباهت داشت...توی بعضی از خواب هاش پسربچه براش شیرین بازی درمیاورد و میخندید و حرف میزد...بعضی شب ها خواب میدید پسر کوچیک همراه یونا توی محوطه قصر شیطنت میکنه...حتی قسم میخورد یک شب خواب دیده بود پسرک روی کمر چانیول چهار دست و پا شده، نشسته بود و بخاطر سواری گرفتنش از ارباب تاریکی، غش غش میخندید!
به نظر میومد کوچولوی توی شکمش یه جورایی داشت با کمک جادوش باهاش ارتباط برقرار میکرد و تصویری از خودش و اتفاقاتی از آینده نزدیک رو به پدر جوونش
نشون میداد تا کمی از خستگی بارداری رو از تنش دربیاره.مثل اینکه علاوه بر چانیول، بچه توی شکمش هم میدونست ماه های آخر بارداری براش کلافه کننده شده. بی خوابی، خستگی همیشگی، مهمتر از همه گرفتگی عضلات بدنش مثل کمر درد و پا درد...
از وقتی بخاطر بارداری پاهاش ورم کردن و امونش رو بریدن، چانیول تصمیم گرفت هر روز پاهاش رو با آب گرم ماساژ بده تا کمی از این مشکلش رو برطرف کنه دقیقا مثل الان...
بکهیون بی حرف به پسر الفی که پاهای ورم کردش رو با آب گرم میشست، خیره بود.- خب تموم شد
چانیول با گفتن این حرف پاهاش رو از توی تشت کوچیک بیرون آورد و ملایم با دستمالی خشکشون کرد. نگاهش رو به چشمهای براق گرگینه داد
- بهتری؟- آره ممنون گرفتگیش از بین رفته، دیگه درد نمیکنن
بکهیون با لبخند و کمی خجالت جوابشو داد. رابطه این روزهاش با چانیول، همش این حس رو بهش میداد انگار یه پسر بچه است که پدرش مراقبشه! البته که این حس شیرین رو دوست داشت...
- خوبه...ولی باید بریم یکم پیاده روی کنیم برات لازمه
چانیول با خشک کردن پاهاش، پاچه شلوار تا زده اش رو پایین داد و مرتب کرد. با تموم شدن کارش بلند شد و دستش رو سمت بکهیون گرفت.
پسر کوچیک دستش رو توی دست دراز شده الف قرار داد و به کمکش بلند شد تا مثل هر روز به محوطه قصر برن و کنار هم قدم بزنن.اواسط پاییز بود. چیزی تا به دنیا اومدن بچه دومشون نمونده بود. شاید دو ماه دیگه...
بکهیون خسته از پیاده روی دست چانیول رو محکمتر بین انگشتاش فشرد و به درختی اشاره زد
- بیا بریم اونجا بشینیم خسته شدمالف بی حرف مسیر نشون داده رو در پیش گرفت. کمی بعد بکهیون سرش رو روی پاهاش گذاشته بود و به صورتش نگاه میکرد. دستش رو روی سر پسرک گذاشت و نوازشش کرد. بکهیون با گرفتن نفس عمیقی از رایحه خاک پرسید
- چطوری این رایحه رو داری؟! الف که بودی این ویژگی نداشتی!
YOU ARE READING
Dark Luna
Fanfiction👑عنوان: لونای تاریکی 👑کاپل: چانبک 👑ژانر: سوپرنچرال فانتزی رمنس اسمات امپرگ انگست 👑نویسنده: golabaton 👑وضعیت: کامل شده 💌✂️خلاصه بکهیون انسانی که ناخواسته به عنوان لونای جدید انتخاب میشه. از بین پنج آلفا، پارک چانیول به عنوان جفتش انتخاب میشه...