S 2-13

2.5K 637 339
                                    


بکهیون دستاشو دور کمر یونا حلقه کرد. بینیشو توی موهای طلاییش فرو برد
- دلم برات تنگ شده بود پرنسس

هق هق بچگانه دختر روی شونه اش، خفه شنیده میشد

- خیلی خوشگل و بزرگ شدی. متاسفم که نبودم تا ببینم‌

صداش بخاطر بغض میلرزید، چشمهاش یک لایه اشک داشت.  یونا محکمتر بکهیون رو توی آغوشش فشار داد. زمزمه غمگین پسر گرگینه رنگ دلخوری داشت
- فکر کردم فراموشم کردی...فکر کردم دیگه کسی به اسم بکهیون توی ذهنت نیست...دلم برات تنگ شده بود ولی نمیشد بغلت کنم...میترسیدم پسم بزنی

یونا عقب کشید و به چشمهای بکهیون نگاهی کرد ولی پسر نگاهشو دزدید. حالا که همه چیز مشخص شده بود ، احساس خجالت زدگی میکرد، درسته که از لحاظ ظاهر خودش هیجده ساله به نظر میومد و دخترش شبیه پانزده ساله ها، ولی در واقعیت یونا الان تقریبا بیست دو یا سه سالش بود...اینکه از دخترت کوچیکتر باشی حس مزخرفی داشت
صدای دلنشین و مهربون دختر الف اونو از توی افکارش بیرون کشیدن

- من هیچ وقت فراموشت نکردم
هیونی. نه من و نه یولی...خیلی وقته منتظرت بودیم تا برگردی. چطوری میتونم پست بزنم وقتی از پنج سالگی تا الان منتظر همچین لحظه ایم...بیا باید بریم به یولی بگیم تو همه چی رو به یاد داری

یونا ذوق کرده با زیباترین لبخند ممکن دست بکهیون رو چسبید تا از آب بیرون برن
- خیلی دوست دارم ببینم یولی وقتی قضیه رو میفهمه چیکار میکنه...واکنش اون کوه یخ دیدن داره!

وقتی از دریاچه بیرون اومدند، با ایستادن بکهیون دست های بهم گره زدشون باز شد. یونا متعجب به عقب برگشتو به بکهیونی که اخم غلیظی رو صورتش بود زل زد
- چیشده؟!‌

بکهیون بی حرف سری به معنی هیچی تکون داد و راهی برخلاف مسیر قصر رو برای قدم زدن انتخاب کرد. دویدن هول زده دخترشو از پشت سرش میشندید. لحظه بعد یونا کنارش راه میرفت و متعجب به نیم رخش خیره بود

- چرا ناراحتی هیونی؟

- چیزی نیست

یونا از صدای گرفته بکهیون کاملا متوجه شد که یه چیزی هست! نیم نگاهی به قصر قدیمی که ازش دور میشدند انداخت. دوباره به بکهیون نگاه کرد
- باید بریم تا به یولی بگی همه چی یادته هیونی، مطمئنم خیلی خوشحال میشه...

بکهیون ایستاد. جدی سمت یونا چرخید
- نه...
با گشاد شدن چشمهای یونا ادامه داد
- نمیخوام بدونه
یونا از این حرف بکهیون اخم کرد
- چی؟!
پسر جوون موهای لختشو با سر انگشتاش عقب داد با لحن غمگینی گفت
- اگه بفهمه من همه خاطرات زندگی گذشتمو بیاد دارم دوباره منو میکشه

Dark LunaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora