30

2.8K 655 145
                                    

یک روز گذشته بود بکهیون به چانیول التماس کرده بود تا نذاره یونا دور و برش بیاد! عذاب وجدان از کار دیشبش لحظه ای راحتش نمیگذاشت! حتی دیدن دخترش هم براش عذاب آور بود...

خسته روی میزی در کنار چانیول نشسته بود تا دختر پری که مسئول درست کردن غذا بود، غذای درست شده رو روی میز بچینه...
بکهیون نگاه بی روح شدشو  از ظروف روی میز به پری داد. دختر ظریفی بود که لبخند زیبایی داشت، انقد زیبا که دو چال توی صورتش موقع خندیدن پیدا میشد...
و لحظه ای که دختر جوان به لونا لبخند محو و خجالت زده ای کرد، مصادف شد با خراش عمیقی که توسط بکهیون روی صورتش کشیده شد!

جیغ دلخراش دختر، نگاه خنثی چانیول رو از زجه های دختر مچاله شده رو زمین به بکهیون رسوند.
پسر خندونی که چاقوی کوچیکی توی دستش داشت و با ذوق ایستاده به دختر افتاده رو زمین نگاه میکرد!

بکهیون موهاشو با لبخند عجیبش به عقب زد. توی زجه های بلند دختر، رو به ارباب تاریکی با آرامش توضیح داد
- زیادی خوشگل میخندید...دوست ندارم کسی به جز من جلوت بخنده...

و همینجا بود که لبخندش از صورتش پر کشید. با ترس نگاهشو از چشمهای بیتفاوت چانیول به دستای خودش رسوند. نگاهش به چاقو و دست خونیش افتاد شوکه عقب رفت. رنگ صورتش به یه مرده شباهت پیدا کرد. وحشت زده چاقو رو به زمین انداخت و با ترس و انزجار دست خونیشو به لباسش کشید تا خونشو پاک کنه!!!
نگاه لرزونش به دختر پری که روی زمین توی خودش میپیچید کشیده شد
با لکنت انگشتش رو سمت دختر نشونه رفت
- این...کار من..بود؟!  
به چانیولی که با آرامش ایستاد و به سمتش رفت نگاه کرد
- من...من با چاقو...رو صورتش...خط انداختم؟!

بدن لرزونش توی بغل چانیول فرو رفت ولی حتی این آغوش هم نمیتونست جلوی لرزش و حس بد وجودشو بگیره!
بکهیون هنوزم با تاسف و دلسوزی بی نهایتش به دختر نگاه میکرد، از کار وحشیانش بیشتر از قبل میترسید! با هق هقی که کم کم شروع میشد خطاب به چانیول گفت
- چان ....من دوباره...دوباره انجامش دارم...

چانیول چونه بکهیون رو سمت خودش برگردوند تا نگاهش به دختر رو قطع کنه
- عیبی نداره

بکهیون با چشمهای پر شده و لبهای لرزونش عصبی تکخندی زد بخاطر عصبانی بودن از خودش بدون  لکنت فریادی سر چانیول کشید و از بغلش بیرون رفت
- عیبی نداره؟! من الان این دختر رو آزار دارم برای هیچی!

هول شده سمت دختر رفت تا کمکش کنه اما دستای قویی دور شکمش حلقه شد و اونو سمت بیرون تالار کشوند

- باید بریم کمی استراحت کنی لونا...

بکهیون عصبی و حرصی داد گوش خراشی زد تلاش کرد از بغل چانیول بیرون بره
- نه...باید کمکش کنم، ولم کن، ولم کن!!

چانیول خونسرد بدون توجه به زجه های دختر پشت سرشون، راحت پسر ریز جثه رو تو بغلش نگه داشت و به راهش ادامه داد. به ترول های نگهبان که رسید ایستاد با صدای بمش بین فریاد ها بکهیون دستور داد
- این دختر رو بکشین...

Dark LunaWhere stories live. Discover now