38

2.6K 663 166
                                    

این صحنه ها بخشی از برداشت بکهیون بود...پسر انسان قبل مرگش تصور کرد ارباب تاریکی دروغ های ایون وو رو باور کرد و از خشم زیاد تصمیم گرفت اونو به قتل برسونه و به زندگیش پایان بده...
اما حقیقت چیز دیگه ای بود!

« فلش بک چند لحظه قبل »

ارباب تاریکی به جسد اورک ها خیره بود.
صدای خراشیده ای اورک به گوشش رسید

- ارباب تعدادشون زیاد نیست

چانیول نگاه خشمگینش رو به اورک داد و با بی تفاوت خاصی گفت
- فکر میکنم برای یه وعده غذاییتون کافی باشن! اینطور نیست ایلاف؟!

اورک با هیجان دندونای تیزشو بهم زد
- همینطوره...

جادوگر از جایی که ایستاده بود نیم نگاهی به قصر کهنه اش انداخت. حس خاصی داشت... نگرانی و تشویش عجیبی توی قلبش بیشتر و بیشتر میشد! انگار اتفاق شومی در حال رخ دادن بود...فکرش بی مهابا سراغ پسرکش رفت...

- یک نفرشونو هم زنده نذارید...

به محض گفتن این دستور، نگران به سمت قصر دوید.
در اتاقش رو با خشم باز کرد و داخل شد، ثانیه ای زمان کافی بود تا بدن خون آشام رو روی بکهیون تشخیص بده!
با موج شدیدی از خشم جادویی سمت شاهزاده فرستاد، پسر رو از بکهیون جدا کرد و به دیوار چسبوند...نگاه نفرت باری به صورت شوکه نشده ایون وو انداخت.
به پسرک برهنه روی تخت نگاهی نکرد. نه اینکه نخواد! نمیتونست...
چرا؟! چون میترسید چیزی که نباید رو ببینه! یک تاج، بدون هیچ شاخه ای...

به محض داخل شدن به اتاق قصد کشتن خون آشام رو داشت ولی...ولی ایون وو سریعتر از چانیول بود! زیر لب پیمان باقی مونده رو شکست و لونا رو طرد کرد.
و حالا چانیول نگران و آشفته به این فکر میکرد چطوری بکهیون رو از این نفرینی که بهش دچار شده نجات بده...
ایون وو سعی کرد از دیوار جدا شه ولی نشد! انگار با یک نیروی نامرئی محکم به دیوار چسبیده و فشار داده میشد!
تسلیم شده پوزخندی رو به جادوگر ترسناک شده که انگار هاله سیاهی دورش بود، حواله کرد.
رو به بکهیون ضعف رفته که همچنان برهنه روی تخت افتاده بود با صدای بلند و نیشخند پلیدش گفت
- لونای من نترس...اون نمیتونه به تو و بچمون آسیب بزنه...

چانیول توی دلش پوزخندی نثار شاهزاده  کرد. چطور همچین دروغی میگفت؟!
وقتی اون به راحتی جادو رو تو وجود  بچه لونا حس میکرد! اون موجود کوچولو، بچه خودش بود نه خون آشام...
اخم غلیظی توی صورتش نشست، با سر کج‌ گرفته لحظه ای به سمت بکهیونی که ملتمسانه دستشو سمتش دراز کرده بود چرخید، با نگاه ترسناک شده ای بهش زل زد.
در واقع به پسرک نه...به تاج روی سرش...که دیگه شاخه ای روش نمونده بود..
این به این معنا بود که هر لحظه که میگذشت عصا نیروهای تاریک بیشتری رو به لونا انتقال میداد...باید زودتر برای نجات بکهیون و خلاصیش از دست عصا، راهی پیدا میکرد! چون هر لحظه که میگذشت قدرت عصای جادویی به پلیدی تغییر میکرد، همونطور با خودش، بکهیون رو هم به قعر تاریکی و تباهی میکشوند... چشمهای خشمگینشو از رو پسر انسان برداشت و سمت شاهزاده برد.
نگاهش همچنان خیره به شاهزاده چسبیده به دیوار و پوزخند روی لبش بود اما، توی ذهنش طلسمها رو مرور میکرد...جادوها...چطوری پسرکش رو از دست اون عصا و جنون وحشتناکش نجات میداد؟!
یه جادو وجود داشت... یک راه...
جادویی وجود داشت که هر جادوگر میتونست فقط یک بار در طول عمرش ازش استفاده کنه! برگردوندن روح یک مرده به زندگی...زندگی مجدد...تولدی دوباره!
برای اینکار باید با دست خودش پسر رو قبل اینکه عصا کامل اونو تحت سلطش دربیاره، میکشت...
این راه حل بی نظیری بود ولی بکهیون باردار بود! جادویی که چانیول میتونست ازش استفاده کنه فقط و فقط برای یکنفر و یک بار قابل استفاده بود...این به این معنا بود که یا روح بچه برمیگشت و یا بکهیون...فقط یک نفر حق زندگی مجدد داشت...
حجم اضطراب و بد حالی پسرانسان رو‌ حس میکرد، اما ذهنش جوری درگیر این جادو و نجات دادن بکهیون و بچش بود که خشک ایستاده بود و نگاه خالیشو به شاهزاده حراف داده بود!

Dark LunaWhere stories live. Discover now