20

2.7K 709 92
                                    

در محوطه قصر سانتی ور سکوت مرگ باری حاکم بود. نمای قصر گرد و‌خاک گرفته با جو ترسناک نیمه شب فضای رعب آوری ایجاد کرده بود. سه قبر در محوطه باز قصر، زیر درخت راش پیری دیده میشد.
جایگاه ابدی سه شاهزاده کشته شده...

سیاه گوشی عظیمو جثه در قد و قواره یک اسب، روی قبر وسط، خیمه زده بود. با پنچه های جلوییش خاکها رو به اطراف میکشید تا بتونه چاله ای ایجاد کنه.
بدون خستگی و مکث!
حیوان وحشی با چشمهای زرد رنگش بعد از تلاش بی وقفش به جسد الف رسید، پسر دراز کشیده با فهمیدن برداشته شدن حجم سنگین روی بدنش، چشمهاشو باز کرد با گنگی به چشمهای زرد درشتی که توی فاصله یک سانتیش قرار داشت چشم تو چشم شد!
سیاه گوش نیش های تیز و برندشو توی صورت پسر به طرز خوفناکی به رخ کشید، پسر دراز کشیده بدون ذره ای حس ترس یا هیجان، همچنان بدون حرکتی به چشمهای زردرنگ خیره بود.

ثانیه ای بعد سیاه گوش نگاهشو از چشمهای مشکی و رگه های ترسناک  جلوش برداشت. لیسی ملایم به صورت اربابی که اونو برای کمک صدا زده بود،کشید. از چاله بیرون‌ پرید سرشو روی پنجه هاش گذاشت به پسری که حالا نیم خیز شده بود خیره موند. 
پسر قد بلند از بین قبر شکافته شده بیرون اومد. نگاه ناآشنایی به اطراف انداخت. لباس خاکی شدشو از تنش بیرون کشید تا خاکهای لای لباس رو بیرون بریزه، نگاهش روی رگهای سیاه سرتاسر پوستش لغزید. بی اهمیت و بدون کنجکاوی با نیم تنه برهنه دستی توی موهای مشکیش کشید. قدم زنان سمت سیاه گوش رفت. گوش های حیوان وحشی رو به آرومی نوازش کرد با صدای بیش از حد بم و سردی گفت

- ما شبیه همیم…هر دو سیاهی داریم...باید اسمی‌ روت بذارم؟!  تو مخملی هستی، یه اسم مثل ولوت؟!

سیاه گوش در جوابش غرش ملایمی کرد روی پاهاش ایستاد دور بدن پسر چرخید و خودش رو نوازش وار به بدنش مالوند.

- پس راضی هستی. بیا ولوت...

پسر بعد از زدن حرفش بدون توجه به دو قبر دیگه سمت ورودی قصرش راه افتاد. سیاه گوش مقتدرانه کنار ارباب تاریکی جدید قدم برداشت و اونو همراهی کرد.نزدیک به در بیرونی پسر نیمه برهنه پشت سیاه  گوش نشست

- منو ببر جایی که باید ببری...

سیاه گوش بعد از شنیدن دستور، به سمت اعماق تاریک جنگل دوید، تا اربابش رو به شرورهای مخفی شده برسونه...

پسر الف تنها چیزی که میدونست این بود اون ارباب تاریکیه!
هیچ خاطره ای از زندگی گذشته بیاد نداشت، نه درد و رنجی داشت نه عشق  و نه دلبستگی و دلرحمی…
تنها چیزی که توی قلبش بود تاریکی و سیاهی بود...
فارق از پسرانسانی که بهمراه مسئولیت جدید تو شکمش، دلتنگی و عذاب وجدان سنگینی رو تو قلبش تحمل میکرد...
چانیول دیگه خودش رو یه الف نمیدید…اون حالا به لطف عصای آلادور که داخل رگه‌اش جریان داشت یه جادوگر بود!
و قصدش در حال حاضر فقط زنده نگه داشتن این گونه های شرور بود….

Dark LunaWhere stories live. Discover now