32

2.4K 640 76
                                    

توی تالار تاریکی جلوی شومینه هیزمی پشت میزی نشسته بود به سوختن چوب ها نگاه میکرد. ترق ترقی که از سوختن چوب ها به گوش میرسید کمی از استرس ملاقات توی جنگل رو برده به جاش خواب آلودگی براش آورده بود.

چانیول همونطور که گفته بود یکی از معشوقه ها رو مجبور کرد تا نصفه شب برای لونای باردارش نان محلی درست کنه! دختر کوتوله با استرس در حد مرگش بخاطر وسواس ارباب تاریکی، دو بار نان درست کرد و بخاطر پسند نشدن طعمش زیر زبون چانیول، حاصل زحمتشو دور ریخت و دوباره از اول کارشو شروع کرد! تا بلاخره برای بار سوم ارباب تاریکی از طعم نان خوشش اومد و رضایت داد اونو برای پسر نشسته پشت میز که خواب آلود چشماش رو هم میرفت ببره...

با گذاشته شدن سبدی پر از نان محلی، جلوی روش، ابروهاشو بالا داد از پایین به چانیول نگاه کرد.

پسر ایستاده با جدیت به نان داغی که ازش بخار بلند میشد اشاره زد
- گفتی نون داغ محلی میخوای. بخور... تا ابد داغ نمیمونه!

نگاه متعجب پسر کوچیکتر روی نان های که جلوش گذاشته شده بود، نشست. با بهت زمزمه کرد
- این خیلی زیاده!

ارباب تاریکی صندلی کناری پسر نشست
- بخورشون...‌
بکهیون بزاقشو قورت داد ترسیده به الف نگاه کرد. میخواست مجبورش کنه همه رو بخوره؟! اینا تقریبا بیستایی میشدند!!! اون فقط شوخی کرده بود که دلش همچین چیزی میخواد! با بیچارگی به پسری که خشک و بی حس بهش خیره بود، نالید
- ولی...چطوری بیست تا نون بخورم؟!
چانیول توی صورت بکهیون جلو رفت باعث پسر کوچکتر به عقب خم شه تا بینشون حداقل فاصله رو ایجاد کنه!

- زود باش لونا. کوچولوم منتظره!

بکهیون نفس سنگینش رو بیرون داد. با دست سینه پهن چانیول رو کمی به عقب هل داد تا بتونه به حالت قبلش برگرده! صاف نشست. اولین نون داغ رو برداشت گاز کوچیکی ازش زد تا طعمشو بچشه.

خوشمزه بود! نرم و معطر و روغنی...انقدر خوشمزه که کلا حرفی که به چانیول زد رو فراموش کرد! با تموم شدن نان اول، دومی رو برداشت...هنوز اینی که تو دستش داشت تموم نشده بود که به سومی چنگ انداخت!

زیر نگاه خیره ارباب تاریکی با ذوق بقیه نان رو هم توی دهنش چپوند و با لپهای پر شدش اونی که تو دستش داشت رو آماده نگه داشت تا دهنش خالی شه...

با این هول بازیش لبخند کجی رو صورت چانیول آورد! این بچه همونی بود که میگفت نمیتونم بخورم!!!
نگاه و لبخند کجش رو روی صورت پسر انسان ثابت نگه داشت.
خوشحالی بکهیون رو از صورتش میخوند... اینو چشمهای براق شدش، لبخند و هاله ای که دورشو گرفته بود، نشون میداد.
بدون عجله صبر کرد تا خوردن پسرکش تموم شه.

Dark LunaWhere stories live. Discover now