27

2.7K 690 76
                                    

بکهیون هنوزم صورتشو به سینه چانیول چسبونده بود و اشک میریخت، عطر خاکی که از سینه پسرالف به مشام میرسید قلب غمگینش رو تسکین میداد.

ارباب تاریکی همونطور که راه رفته رو برمیگشت نگاه سردشو به پسر توی بغلش رسوند. با وجود ملحفه دور بکهیون، پسر به شدت لرز داشت...رنگش بینهایت سفید شده بود در حدی که لبهاش هم بی رنگ به نظر میومد!

- سردته؟

بکهیون نمیخواست حالا حالاها از بغل چانیول بیرون بره...هنوزم سرشو تو سینه مرد مخفی کرده بود. تو همون فضای کم جواب داد
- آره...

چانیول بی حرف انگشتشو از زیر ملحفه، روی مهره گردن پسر چشم بسته گذاشت، روی ستون فقراتش به سمت پایین حرکت داد، بکهیون از رد انگشت چانیول روی کمرش، گرمایی که توی بدنش پخش میشد رو تشخیص داد.
آهی از سر آسودگی کشید.  لرزش بدنش قطع شد و دندوناش دیگه بهم نمیخورد!  از حس خوب گرما، لبخند کمرنگی زد. احساس خواب آلودگی بهش غلبه کرد، توی خواب و بیداری فرو رفت.

چانیول کامل و واضح توهمی که به بکهیون داده بود رو دیده بود.
این که پسر جوون با چه استرس و آشفتگی دنبال راه حلی بود که باهاش پیوند بخوره و جفت شه، روح تشنه و تاریکشو ارضا کرده بود.
اون عشقی که روزی آرزو داشت تو وجود بکهیون ببینه، توی این لحظه به وضوح دیده بود...
بکهیون از اینکه ایون وو انتخاب شد، غمگین بود! پسر توی بغلش به جای خون آشام، به فکر چانیول و دخترشون بود...سعی کرد تا دوباره اونا رو داشته باشه...وقتی نتونست ترجیح داد به جای داشتن یه آینده جدید، نیستی رو انتخاب کنه...

ارباب تاریکی راضی بود...بی اندازه از پسر لرزون و ضعیف شده توی بغلش راضی بود...

انتقام گرفتن از پسرانسان تموم شده بود، حالا که بکهیون انقدر بهش وابسته بود و اونو میخواست، نیازی نبود به سختگیری هاش ادامه بده...
اما این به این معنی نبود که خودشم همین حس ها رو داره!
اون فقط خنثی بود...نفرت توی دلش، خاموش شده بود. حالا بی احساسی و بی تفاوتی قلبشو پر کرده بود...ولی هر چقدرم که به بکهیون و دخترش بیتفاوت میبود بازم اجازه نمیداد از کنارش برن! بازم اجازه نمیداد آسیب ببینن نه از طرف کسی غیر خودش...
این پسر توی بغلش و دخترک توی اتاقش، برای اون بودن...برای همیشه و تا ابد!

مسیر محوطه تا راهروهای قصر رو خونسرد با نفس کشیدن آروم بکهیون توی سینش طی کرد.
بکهیون با چشمهای خواب آلودش، به راهرو سرد و بی روح نگاه میکرد، وقتی از جلوی اتاق چانیول گذشتن و داخل نرفتن، حس غمش بیشتر شد...
این یعنی هنوزم چانیول اونو نبخشیده بود، میخواست به اتاق معشوقه ها ببرتش!
با لب های آویزون شده آهی کشید و توجه چانیول رو به خودش جلب کرد. ارباب تاریکی نیشخندی به پسر بغض کرده زد، متوجه دلیل آه کشیدنش شد.
به جای اتاق معشوقه ها، جلوی اتاق دیگه ای ایستاد تا اورکهای صف کشیده توی راهرو در رو براش باز کنند.
نگاهشو از لبخند محو بکهیون گرفت و داخل رفت. در پشت سرش بسته شد.

Dark LunaWhere stories live. Discover now