مایک:دیگه هیچ دلیلی وجود نداشت.
مایک با انگشتای سردش روی میز ضربه های آرومی میزد و بدون هیچ توجهی ب نگاه های دلسوزانه ی معلم فیزیک و بقیه هم کلاسی هایش، ب کتاب روی میزش زل زده بود و فکر میکرد.
قبلا باور داشت که یه پسر قویه. هیچوقت جا نمیزد. حتی در بدترین شرایط. اما حالا اوضاع فرق میکرد.
صدای زنگ اونو از افکارش بیرون آورد.
احتمالا باید بیشتر در این باره فکر میکرد اما دیگه زندگیش چیزی نبود ک ارزش فکر کردن ب پایان دادنش رو داشته باشه.
تنها چیز تیزی ک تو کیفش پیدا کرد یه کاتر بود اما همون کفایت میکرد.
توی جیب ژاکتش پنهانش کرد و سمت زیرزمین مدرسه راه افتاد.
****ترسا:
6:15' صبح
آلارم گوشیش با آهنگ شاد و احمقانه ای به صدا درومد اما ترسا رو بیدار نکرد.
اون یه ربع پیش از هیجان بیدار شده بود و ب سرعت حاضر شده بود.
موهای بغل گوشش رو بافته بود و هر دو طرفو بهم رسونده بود و بقیه موهاشم باز گذاشته بود.
کفشهای آل استار سفیدشم پوشید ک به نظرخود خیلی ب لباساش میومد.
از اتاقش که بیرون اومد انتظار یه تولد مبارک پر شور از والدینشو داشت اما هیچکس خونه نبود. البته هیچ کس به جز شرلوک، سگ نژاد بردر کالی سفید سیاهش.
لبخندی زد و همونطور یادداشت روی میز آشپزخانه رو میخوند، سگ عزیزشو حسابی چلوند و پیشونیشو بوسید.
یادداشتی ک روش یه ذره قربون صدقه از طرف مامانش و یکمی هم عذرخواهی ب خاطر رفتنشون ب سرکار نوشته شده بود رو روی میز گذاشت و به شرلوک ک احتمالا چیزی حالیش نمیشد گفت" مهم نیست.... حداقل تورو دارم.... راستش اگه به خودم بود تورو همه جا با خودم میبردم اما نمیتونم..... خیلی خب من دیگه باید برم لطفا وقتی نیستم مبل یا پتو یا کفش یا لباس زیر یا هر چیز دیگمو پاره نکن"
و کیفشو برداشت و از خونه بیرون زد.
هندزفری هاش توی گوشش گذاشته بود و با آهنگ حال میکرد اما این حال کردن زیاد طول نکشید.
جلوی در آقای جونز، همسایه بغلیشون مثل همیشه داشت ماشین قراضه شو میشست و ترسا هم از اونجایی ک داشت با خوشحالی یورتمه میرفت، اشتباهی پرید توی یکی از گودال های کثیفی از ماشین جونز سرچشمه میگرفت.
درحالی که هنوز جرئت نداشت به کفشاش نگاه کنه غرغر کرد" آقای جونز واقعا لازمه هر روز ماشینتونو بشورین؟"
جونز بدون اینکه حتی ب ترسا نگاه کنه با بد خلقی. جواب داد" آره! راستی اون توله سگتم خفه کن لطفا خیلی سر و صدا میکنه!"
ترسا میخواست بگه که تو هم بچه های لعنتیتو خفه کن که تا 2 صبح جیغ و داد میکنن اما نگفت. خیلی دلش میخواست بگه اما نگفت چون نمیخواست تو دردسر بیفته.پ.ن: یکمی کوتاه بود ولی پارت های بعد بهتر میشه... اگه نظر بدین خیلی بهم لطف میکنین 🥺🧡
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...