م: چی؟!
- قلبش نمیزنه. مرده.
+ وای....
- آره....
+ حالا چرا انقدر بی تفاوتی؟
- شاید چون تا سی ثانیه پیش خودمون میخواستیم بکشیمش....
مایک با اسلحه سرشو خاروند( انجام اینکار برای یه آدم عادی کار عاقلانه ای نبود اما برای کسی که قصد خودکشی دارد نه) و غرغر کرد" شانس مارو ببینا... تو دنیا یکیو میخواستم بکشم که اونم خودش افتاد مرد...."
- آره... یکی قبل تو اومده سراغش....
+ ها؟
ترسا با احتیاط ژاکت مردو کنار زد و به نقطه ی خون آلودی که به نظر جای گلوله بود اشاره کرد.
مایک آهی کشید و ترسا هم در جواب همین کارو کرد.
چند ثانیه ای در سکوت به جسد نگاه کردند بعد ترسا زیر لب پرسید" حالا احتمالا نباید صحنه ی جرمو ترک کنیم؟"
مایک درحالی که سمت آشپزخانه حرکت میکرد جواب داد"چرا اما کسی فعلا به هیچ جاش نیست که این یارو مرده پس یکم وقت داریم تا..."
در یخچال باز کرد و پرسید" آبجو میخوری؟"
- آم.... نمیدونم.... تا حالا نخوردم...
مایک چند تا بطری برداشت و گفت" تو که نذاشتی ماریجوانا بکشم... بذار لااقل این یکیو امتحان کنم...."
ترسا سرشو با تاسف تکون داد و تلویزیونو روشن کرد که تا وقتی مایک از یخچال مردک بیچاره خوراکی کش میره، ببینه دنیا دست کیه.
مایک یه ساندویچ برداشت و بعد از بوی کردنش و چین دادن بینیش، دوباره سر جاش بَرش گردوند.
ترسا رو مبلی کنار جسد نشست و کانالارو عوض کرد.
مجری اخبار به طرز شگفت انگیزی لهجه ی مزخرفی داشت.
اول درمورد آب و هوا و بعد درمورد دختری که از مدرسه ربوده شده و نامه ی تهدید آمیزی برای والدینش فرستاده شده اما هیچ پولی برای برگردوندش تقاضا نشده.
ترسا با صدای گرفته داد زد" مایک!"
مایک از سمت ترسا دوید و با چشمای از حدقه بیرون زده بقیه اخبارو تماشا کرد.
مجری همچنان ادامه میداد" نامه ی تهدید آمیز بسیار کوتاه و مبهم بوده و والدین دخترِ ربوده شده ترسا زاکِربِرگ، متوجه منظور آن نشده اند."
بعد شروع کرد به خواندن نامه " بهتره خفه شی و پای پلیسو وسط نکشی وگرنه واست خیلی بد تموم میشه"
ترسا جیغ کشید" مایک!"
- ترسا.... فامیلیت زاکربرگه؟ یعنی عین مایک زاکربرگ که فیس بوک رو درست کرده؟
+ مایک!!!
- خیلی خب خیلی خب جیغ نکش.... حتما یه اشتباهی شد....
+ اشتباه؟! اشتباه؟! آره... شرط میبندم اشتباه خیلی بزرگیه که نامه ای رو که واسه راس نوشته بودی بفرستی برا مامان بابای من! الان فک میکنن منو دزدیدن!
مایک روی مبل نشست و متفکرانه گفت"و البته جولیا اینا فکر میکنن راس با میل خودش ترکشون کرده.... میدونی.... نامه ای که واسه خانواده تو نوشتم رسیده دست فامیلای راس..."
مایک پلک هاشو روی هم فشار داد و گفت" دوباره اسکول بازی درآوردم... آدرسارو رو نامه ها جابهجا نوشتم...."
ترسا سرشو توی دستاش گرفت و ناله کرد" وای... بدیخت شدیم..."
مایک که در این لحظه نمیدونست چیکار کنه، یه دربازکن از کشو درآورد و دو تا آبجو باز کرد و یکیشو داد دست ترسا.
ترسا بدون حتی یک لحظه درنگ، نصف بطری رو بالا رفت و بلافاصله صورتش مچاله شد .با صدای گرفته ناله کرد" گلوم میسوزه...."
مایک با تمسخر گفت : خاک تو سرت اینکه هیچی الکل نداره. با چیش گلوت میسوزه؟
و خودش هم به ترسا ملحق شد.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Fiksi Remajaهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...